سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نگین سر سبز

 

ساغر

چند سالی بود از او بی خبر بودم، آخرین بار در لباس عروسی دیده بودَمَش
با بچه ها قرار گذاشتیم سری بزنیم و احوالی بپرسیم
دوره دبیرستان که هم تختی بودیم خیلی زود رنج و دل نازک بود، سر به هوا و شلخته، به جزئیات هیچ اهمیتی نمی داد
دریغ از ذره ای صبر و حوصله
با همه اوصاف دوست بودیم و سنگ صبور هم!
رسیدیم به خیابان مــادر ، خانه ی مادر شوهرش زندگی می کردند
به محض در زدن بیرون دوید
انگار پشت در ایستاده بود
- سلام سلام خیلی خوش اومدین خوبی مهسا جونم
سلام معصومه جان خوش اومدی
سلام فاطمه جان کاش آبجیتم میاوردی
سلام سامیه جان خوبی ؟
بفرمایید بفرمایید
بعد از دیده بوسی دم ِ دَر ، داخل خانه شدیم
با محبت فراوان حال تک تکمان را می پرسید و چشمانش از اشک شوق تَر بود ...
از هر کداممان چیزی به یاد داشت، خاطره ، خنده ، حسرت ، آه...
بعد از کمی گپ و گفت شروع به پذیرایی کرد
چای و نسکافه ، کیک و شیرینی خانگی ، ظرف میوه با چینشی چشم نواز
سنگ تمام گذاشته بود
خانه اش را چه باسلیقه چیده بود
هماهنگی طرح های روی دیوار با پرده فوق العاده بود
یکی از بچه ها هم که مثل من چشمش به طرح های روی دیوار بود پرسید:
- اینایی که زدی به دیوار از این طرح های آماده است؟
- نه خودم کشیدم معصومه جان ، قشنگن؟
نسکافه از دست معصومه روی فرش کرم رنگ زیر پایش ریخت
در دلم گفتم فاجعه شد...
ولی چقدر با حوصله و خنده بر لب فرش را تمیز می کرد و مدام می گفت
- اشکال نداره عزیزم ، جونت سلامت معصومه جونم
چقدر مهربان و صبور ، چه دل بزرگی...
هاج و واج ِ رفتارهای راضیه بودم ، مگر می شود یک نفر اینقدر تغییر کند؟!
بعد از تمیز کردن فرش یک چای برای خودش برداشت و کنار من نشست
به چشمانم نگاهی کرد و یواشکی کنار گوشم گفت:
- مهسا دارم مامان می شم
در جا خشکم زد
- میخوام اسمش رو بذارم ساغر...قشنگه؟!
در حالی که اشک در چشمانم حلقه می زد گفتم:آره خیلی قشنگه...
جواب سوالم را پیدا کرده بودم
آری دلیلش همین بود : ساغر
راضیه داشت مادر می شد...


پ ن1:خیلی دلم برای راضیه تنگ شده ، هلاک دیدن ساغرم
پ ن2:خودم هنوز ساغرو از نزدیک ندیدم، این عکس هم ساغر نیست ،لطفا سوال نکنید دوست عزیز :)






خط خطی شده در دوشنبه 91/7/17ساعت 10:6 صبح دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |


Design By : Pichak