سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نگین سر سبز

هو الخالق


شهریور که میاد تازه می فهمم اگه پاییز از راه برسه ، چقدر دلم برای تابستون تنگ میشه!


انقدر تنگ میشه که اصلا دوست ندارم تموم بشه، اما انگار هر روزش فقط یک لحظه است!


مهمون لحظه های شهریوری ِ من باشید...

.

.

.

آفتابگردون دلش برای خورشید تنگ شده بود، هر چقدر صداش زد جوابی نشنید...


دلش گرفت و سر به زیر؛ خمید...


آفتابگردون


پل قدیمی که حواسش به همه جا بود، فهمید!


در ِ گوش ِ جنگل چیزی گفت...


پل قدیمی


جنگل از گلها کمک خواست تا کاری کنن...


گل صورتی رو به گل سفید کرد و گفت: تو از من به ماه نزدیکتری ازش بخواه تا فکری بکنه...


گل صورتی


گل سفید رو به ماه کرد و ماجرا رو براش تعریف کرد...


گل و ماه


ماه، هزار قطره شد و تمام باغ رو نقره بارون کرد...


قطره قطره ماه

...

قطره بارون



همه می خندیدند؛ گل ، قاصدک ، خاک ، پروانه...


گل و خاک

...

پروانه


 


 

حتی آفتابگردان...


لبخند آفتابگردان


آفتابگردون انقدر خوشحال بود که سر بالا برد و رو به ماه کرد، تا...


آفتابگردون


تا شب از پشت درخت سنجد، باغ را به خواب برد...


غروب


پ.ن1:برای دیدن تمامی تصاویر در اندازه ی خیلی بزرگتر روی عکس کلیک رنجه بفرمایید...


پ.ن2:من به جز عکاسی و وبلاگ نویسی، شیرینی پزی هم بلدم ؛

بعد از دیدن عکسها و خوندن داستان به نظر شما کدوم رو ادامه بدم؟(آیکن آقای سروری) :دی


مچیلی نوشت1:دیروز  لحظه ی فوق العاده ای بود ، اما گذشت... منتظر لحظه های فردا میمونم...


مچیلی نوشت2:لحظه هاتون رنگین کمونی


خط خطی شده در جمعه 92/6/22ساعت 11:32 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |


Design By : Pichak