سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نگین سر سبز

پست ثابت

دَردیم دَواسی هاردا سَن؟

 

زهرا بالاسی هاردا سَن؟


العجل مولا

 


خط خطی شده در یادداشت ثابت - پنج شنبه 91/5/27ساعت 10:9 صبح دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

بسم الله الرحمن الرحیم

فروح و ریحان و جنة نعیم(89 واقعه)

.

.

*اردیبهشت من باش*

خرمدره/اردیبهشت

بنفش عاشق ِ گلهاست..

خرمدره/اردیبهشت

اگر درختی بمیرد...

خرمدره/اردیبهشت

سنگها هم عاشق می شوند...

خرمدره/اردیبهشت

آنقدر به خورشید خیره می مانند تا چشم هایشان بسته شود...

خرمدره/اردیبهشت

تا گردوها بخندند...

خرمدره/اردیبهشت

به شیرینی ِ خیال ِ چیدن ِ گلابی ها...

خرمدره/اردیبهشت

و به زیبایی دشت...

خرمدره/اردیبهشت

گل ِ مینا چه کم از لاله ی قرمز دارد...

خرمدره/اردیبهشت

آسمان ،فکر، هوا ؛عشق...زمین مال من است...

خرمدره/اردیبهشت

یک نفس عشق...

خرمدره/اردیبهشت

وقتی خورشید همین نزدیکیست...

خرمدره/اردیبهشت

زندگی جاریست...

خرمدره/اردیبهشت

آسمان نزدیک است...

خرمدره/اردیبهشت

بره ها بیدارند...

خرمدره/اردیبهشت

به دیوانگی ِ باد...

خرمدره/اردیبهشت

و به تنهایی ِ یک مَرد...

 

خ

زندگی زیباست...

به اندازه ی یک دسته گل ِ زرد

مچیلی نوشت:خدایا شکرت


خط خطی شده در چهارشنبه 94/2/9ساعت 9:58 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

سلام

این فتو پست رو تقدیم میکنم به بهترین دوستم "وستا"

هر چقدر نزدیک تر می شدیم...کوه ها به استقبالمون می آمدن

همدان

 

رسیدیم به میدان اصلی شهر که 12 تا گنبد شبیه هم داره! ولی همش تو عکس جا نمیشه:)

برامون جالب بود که همه ی خیابونای همدان به این میدان ختم میشه! واسه همین هیچکس اینجا گم نمیشه:دی

میدان اصلی همدان

 

راهی شدیم سمت *"گنج نامه"* انقدر طبیعتش با داخل شهر فرق داشت که انگار داشتیم به شهر و دیار دیگه ای می رفتیم!

گنج نامه

طبیعت پاییزی و هزار رنگ همدان

گنج نامه

هوا خوب و دلچسب بود ولی به آبشار که نزدیک می شدیم هوا سردتر و سردتر میشد!

آبشار

از اونجایی که تا حالا از نزدیک ی آبشار واقعی ندیده بودم رفتم تو دل آبشار!:)

گنج نامه

بعد رفتیم سروقت اصل کاری! کتیبه های معروف گنج نامه!

کتیبه های گنج نامه

 

اینم توضیحات بیشتر به همراه زیر نویس:)

...

ترجمه

روز بعد راهی شدیم به سمت قلب تپنده ی سفال ایران "لاله جین"

لاله جین

دنیای دیگه ای بود برای خودش!کنار هر خونه یک کارگاه، کنار هر کارگاه یک کوره!

کارگاه سفال گری

سفال بود و...

سفال

سفال بود و ...

سفال

سفال...

سفال

از همه طرح و همه رنگ... لاجوردی به رنگ آسمان...

سفال

کوتاه و بلند...

سفال

با گلهای برجسته... مثل قالی خوش طرح...

از لاله جین هر چی بگم و عکس بذارم باز هم کمه!باید لاله جین رو از نزدیک زندگی کرد!

سفال

اما روز آخر رفتیم سر اصل مطلب! بقعه ی بوعلی سینا!

به قول بچه آبجیه وستا "یه مداد که خط خطی شده":)

بقعه بوعلی سینا

عظمت و بزرگی اش در قاب دستانم جای نگرفت!

بقعه بوعلی سینا

عارف ز ازل تکیه بر ایام نداده است
جز جام، به کس‌دست، چو خیام نداده است
دل جز به سر زلف دلارام نداده است
صد زندگی ننگ به یک نام نداده است

"از اهالی اهل ادب پارسی بلاگ هم یادی کردیم"

عارف قزوینی

فاتحه ای خوانیدم...

قبر بوعلی سینا

به گذشته سفر کردیم...

یادم رفت عکس داروهای گیاهی رو بذارم!

شاید حدود نیمی از داروهایی که اونجا هست ما گیاهش رو تو باغمون داریم!

و همیشه خداحافظی و رفتن سخت تر از همه چیز. است...

بازگشت

از همین تیریبون از دوست عزیزم‌"وستا" و خانواده ی محترم و مهمون نوازش تشکر میکنم

همدانیا ترشی ها و مرباهای معرکه ای دارن! حیف که عکس نگرفتم!آخه دوربین نداشتم:)

و اینکه بهترین و خوشمزه ترین سوغاتی همدان "کماج" هست.

مچیلی نوشت:از آجی مینای گلم بابت عکسها بسیییییار ممنونم.


خط خطی شده در جمعه 93/10/12ساعت 1:2 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

زنگ زدم محل کارم و گفتم:من دارم میرم!تا شنبه هم سرکار نمیام...


من و دلتنگی و راه...

سلام، من همین الان سوار اتوبوس شدم.

-سلام، خوش اومدی...رسیدی پلیس راه بهم خبر بده

همه چی جدید و غریب بود!راه پر پیچ و خم... کوه و دره و سیاهی...

دل تو دلم نبود... بی تاب... پر از هیجان و نگرانی...

"چشماتو ببند و به چیزای خوب فکر کن اینطوری راه کوتاهتر میشه"

چشمامو که بستم، لحظه ی دیدار تو ذهنم نقش بست...

لحظه ای رو تصور کردم که از دور به سمت هم میریم و...

مات و مبهوت به هم نگاه میکنیم، یک آن میبینم که منو تو آغوش گرفته...

و چه باشکوه بود تصور لحظه ی دیدار...

چشم که باز کردم حالم بهتر بود...قلبم آرومتر میزد...

کناریم که انگار تمام مدت حواسش به من بود پرسید:ساکن همونجایی؟

گفتم:نه!اولین باره میام...راهش خیلی خطرناکه؟

-نه چون تا حالا نیومدی برات ترسناکه!حالا کجا میری؟

دوست نداشتم به حرف زدن ادامه بدم، فقط گفتم:کاش زودتر برسیم...

نمیدونستم کی میرسم، تمام حواسم به شوفر بود که یهو

با لهجه ی خاص خودش گفت:"خانوما آقایون به سلامت"...

دیدار

 

دربستی...دربستی! -خانوم مسیرتون کجاست؟ شهرک

-برید جلو پراید سفیده...

کرایه چنده؟

-6تومن

گرونه!!!

-نرخ شب همینه خواهرم

-کجای شهرک بپیچم؟

بلد نیست!فقط میدونم باید بریم کوچه آلاله!

-خب کدوم طرفه؟

برید بالا...این که شقایقه...اونم نیست...اینم نسترن!

آهان دیدم! خودشه...برید بالاتر

ایستاده بود جلوی در...

از ذوق دیدنش بال درآوردم...تو ذهنم لحظه ی دیدار داشت واقعی میشد که...

-خانوم کرایه ی شما 7 تومن میشه!! چرا؟؟؟ -چون آدرسو بلد نبودی خواهرم...

من بی تاب دیدار یار... راننده بی تاب نان!

پیاده شدم و رفتم سمتش...باورم نمیشد از نزدیک میبینمش!

اما نه از نگاهی چشم در چشم  خبری بود و  نه آغوشی!

رفتیم بالا...

چقدر حرف داشتیم برای گفتن!

حرفهایی که هیچوقت نتونسته بودیم برای هم بنویسیم!

حرفهایی که حتی پای تلفن بهم نگفته بودیم!

حرفهایی که فقط باید از نزدیک به هم میگفتیم... با تمام شور و شوق و هیجان...

دو استکان چای داغ، کنار هم... چشم در چشم...

لحظه هایی بود که فقط با نگاه، حرف میزدیم...

حتی از لحظه هایی که تصور میکردم دلچسب تر بود...

.

.

.

مچیلی نوشت:اگه هنوز بهترین دوست مجازیتون رو از نزدیک ندیدین

همین الان زنگ بزنید محل کارتون و بگید:"من تا شنبه سرکار نمیام!"

...


خط خطی شده در جمعه 93/9/7ساعت 1:28 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

به نام خالق عشق


سلام باغبان ِ لحظه های خوش عِطر ِ زندگی ام...


آفریننده ی مهر... زداینده ی غم هایم ...


وقتی که می خندی


شیرین می شود کام ِ چشمانم...


دل آزرده ی گریه هایم تویی...


پرستار ِ درد و غم و غصه هایم تویی...


پناه ِ دل ِ تنگ و و این بار ِ مشکل تویی...


فرشــــــــــــــــــــته تویی...


گل تویی..


هر چه زیـبـــــــــــــــــــــــــا تویی...


تو مادر...
        تو مریم...
              تو زهرا...
                       تو عشق...


هر آنجا تو هستی،همانجا بهشتــــــــــــــــــــ

 

پ.ن:تقدیم به همه ی لحظه هایی که دل نگرانم بودی مامان


خط خطی شده در یکشنبه 93/1/31ساعت 7:48 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

بسم رب الزهـــــــــــــــراء


بوی نو شدن...تب و تاب عید...سفته گرفتن از حاجی ننه...


ماهی قرمز...چیدن سفره هفت سین...


نه...هیچ کدوم ظرف احساسم رو لبریز نمی کرد...


قطعی نبود.. قرار بود بهم زنگ بزنه...


ولی من از ته دل مطمئن بودم که میشه...


حواسم به تک تک ثانیه ها بود... لحظه شماری می کردم...


بالاخره زنگ زد... قبل از اینکه چیزی بگه گفتم:...


همین امروز میام تا کاراشو انجام بدم


- من که هنوز چیزی نگفتم از کجا فهمیدی؟!


سیصد و شصت و پنج روز پیش قولشو گرفته بودم...


-از کی؟!


حالا...


تو دلم گفتم:پارسال که دلــ ـم تو فکه جا موند،همونجا از شهدا قولشو گرفتم


می دونستم زیر قولشون نمی زنن...


یک آن تصور ِ لمس ِ خاک ِ فکه روحمو تسخیر کرد...


وقتی رسیدم ازش پرسیدم:برنامه امسال چیه؟!


-داری تخلیه اطلاعاتی میکنی؟:) نمیتونم بگم!


وای تو که میدونی دلم طاقت نمیاره...قول میدم بین خودمون بمونه


-امان از دست تو می دونم تا نگم ول کن ماجرا نیستی:)


شروع کرد به شمردن...


-منطقه عملیاتی فتح المبین...شوش دانیال...


هی تو دلم میگفتم فکــــه چی؟!زود باش...


-شلمچه... شهدای سینما رکس آبادان...


زودتر بگو فکه...خواهش میکنم...


-هویزه... معراج شهدا... شب آخر هم شهید حبیب اللهی...


تا گفت شب آخر، دلـــــ ــم ترک خورد...


گفتم:بس فکه چی؟!یادت رفت بگی؟


-نه! امسال فکه جزو برنامه کاروان نیست...


نشستم رو صندلیم...نوای نوحه ی "شهید گمنام سلام" کافی بود تا...


اشک هام تو ترک های قلبم رسوخ کنه...


تمام مدت با خودم درگیر بودم...ذهنم پر از سوال بود...


تو منطقه ی "فتح المبین" رفتم سر مزار هشت شهید گمنام...


کلی حرف تو دلم بود... گلگی کردم از خودم...از کارام...


بهشون گفتم که شهدای فکه به قولشون عمل کردن اما من حتی به یکی از قول هام عمل نکردم...


گفتم که چطوری منو پس زدن...گفتم که بازم جـــا موندم...


بعد کلی درد و دل یکم آرومتر شدم...رفتم بیرون...


باورم نمیشد... حتی تصورش برام غیر ممکن بود...


تو اون منطقه ی گرم و خشک...


همیشه فکر میکردم این صحنه ها نمادین و ساختگی باشه...فقط تو عکس ها دیده بودم...


نم نم بارون ... دشت پر ازآلاله... این یه نشونه بود...

فتح المبین-آلاله


زیر بارون راه می رفتم و گریه می کردم...همه جا پر از بوی عشق و جنون بود...


تمام لحظه ها رو نفس می کشیدم تا ریه هام پر از عِطر دل باختگی بشه...


تمام وجودم تو دشت آلاله ها غرق شده بود...آره این یه نشونه بود...


فهمیدم که فکه و شلمچه و اروند و طلائیه ، فرقی با هم ندارند...


همانطور که شهدا با شهدا هیچ فرقی ندارند... گمنام یا نامدار...سرباز یا سردار...


دیگه فکر نرفتن به فکه آزارم نمیداد...


گریه کردن تو شلمچه کنار شهدای گمنام...

راه رفتن تو طلائیه و مکث کردن تو دوراهی شهادت...

هویزه و نشستن سر مزار شهید علم الهدی...

با جزر اروند..کوتاه اومدم از خواسته های دلم ...

تو معراج شهدا  دلم رو از زیر خروارها گناه  تفحص کردم...

از تک تک لحظه هایی که پیش شهدا بودم لذت بردم...


اما شب آخر...پادگان شهید حبیب اللهی،با دیدن نمایش "معبر مردان آسمانی" دلامون آسمونی شد...


بدرقه مون کردن با نوای "سلام آخر"...


و با غصه ی دور شدن از سرزمین "آدمهای آسمونی" و برگشتن به دنیای "آدمهای زمینی" از اهواز خداحافظی کردیم...

 

عکسهای راهیان نور... بهار 1393

فتح المبین

شهدای گمنام شلمچه...

شلمچه

 

شوش دانیال...

شوش

طلائیه...

طلائیه


هویزه...

هویزه

اروند کنار...

اروند کنار

شلمچه...


شلمچه 

...

سربند یا فاطمه

مچیلی نوشت:هنوزم دلـــ ـــم تو فکه جـــــــا مونده...

 سلام ای غروب غریبانه دل....

سلام ای طلوع سحرگاه رفتن....

سلام ای غم لحظه های جدایی....

خداحافظ ای شعر شبهای روشن....

خداحافظ ای قصه عاشقانه....

خداحافظ ای آبی روشن عشق....

خداحافظ ای عطر شعر شبانه....

خداحافظ ای همنشین همیشه....

خداحافظ ای داغ بر دل نشسته....

...

 


خط خطی شده در یکشنبه 93/1/10ساعت 9:49 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

به نام الله

 

سلام بر لحظه ای که نماز می گزاری و دعا می کنی...

 

کاش قاصدکی باشم و در میان هرم دعاهایت به فراسوی اجابت برسم...

 

کاش گلبرگی از گلی باشم، گوشه ی گلدان دستان رو به آسمانت...

 

کاش ستاره ای باشم کوچک میان آسمان بزرگ پیروانت...

 

کاش نگارش تک تک این جملات از عمق ِ  باور باشد...

 

کاش ظهورت نزدیک باشد...

 

کاش آرزوهایم را آمین گفته باشی...

 

کاش لمس حضورت آرامش دلم باشد...

 

کاش این جمله ها تهی نباشد...

 

کاش آرزوهایم دروغ نباشد...

...

...

لعلهم یتفکرون

اما زمان(عج) : وجود من برای اهل زمین ، سبب امان و آسایش است...

همچنان که ستارگان سبب امان آسمان اند...

 

کجایی ای آرزوی بی خزون...


 


خط خطی شده در جمعه 92/11/25ساعت 12:28 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

سلامُ علی آل یاسین


آقاجان سلام...


می دانم که می بینی و می خوانی و می دانی...


مثل کودکی که در شلوغی بازارچه، دستش از چادر مادرش رها شده باشد ... وحشت زده ام...


مثل آفتابگردانی که در سوگ غروب خورشید سر به گریبان کشیده ... غمگینم...


مثل باغی بی برگ که خزان سرسبزی اش را برده ... پژمرده ام...


مثل کوچه ای بن بست در حسرت یک رهگذر ... چشم انتظارم...


مثل شمعدانی پشت پنجره ی اتاق ... در حسرتم...


مثل مادری دور از فرزند ... بی تابم...


آقا بیا...

بیا تا تمام شوند غم ها و بی تابی ها و پژمردگی ها...


 بیا تا با آمدنت تمام شوند زمستان های بی برف...


............................ پاییزهای بی باران و سرد...


........................... بهارهای بی شکوفه و زرد...


...بیا تا روزگارمان سبز باشد و سبز باشد و سبز...

گل رگس

پ.ن: کجایی ای آرزوی بی خزون...


اللهم عجل لولیک الفرج


خط خطی شده در شنبه 92/10/21ساعت 11:17 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

به نام الله

 

کوله ام پر از قطره های باران...

 

بار سفر بستم...

 

سایه های خیال روی جاده ی انتظار نقش می بست...

 

ایستاد!

 

سوار حرفهای طولانی اش شدم...

 

و دل سپردم به قابی کوچک که آسمانی بزرگ و آبی در آن جا شده بود...

 

هوا دلش گرفته بود ...

 

کوله ام را باز کردم... باران بارید...

 

قاب کوچک پر از قطره شد... دیگر آسمان پیدا نبود...

 

رسیده بودیم ....

 

و ریل... رد پای قطــار بود...

 

سفرنامه ی یــــــــــــزد

 

یزد

 

از شهر و دیار سرسبزمون راهی کویر شدیم...

 

سرسبز

 

اولین سوغاتی که همراه بردیم ... بارون بود...

 

بارون

 

قطار رفت و رفت و رفت تا رسید به کویر...

 

کویر

 

خیلی هیجان انگیز بود وقتی از تو قاب کوچیکه پنجره همه چیز رنگ خاک می گرفت...

 

کویر

 

آره اینجا یزده! با یه عالمه بنای قدیمی و خونه ها و بادگیرهای کاهگلی!

 

بادگیر

 

 بافت قدیمی یزد...

 

یزد

 

همه چیز متفاوت بود... از رسم و رسوم گرفته تا لهجه...

 

عزاداری یزد

 

خونه ی امام حسینی... سماورهای بزرگ... چای تو استکان ِ کمر باریک و اون همه عزادار...

 

چای

 

و نخلی که فقط تو تلویزیون دیده بودم...

 

نخل

 

اذان شد... مسجد جامع بی نظیر بود...

 

مسجد جامع یزد

 

و باغهای سرسبزی  که در دل کویر چشم رو خیره میکردند...

 

گل کاغذی

 

نارنج...

 

نارنج

 

از هر چی بگذریم از خوراکی های خوشمزه و سلیقه ی یزدی ها نمیشه گذشت...

 

سالاد

 

برامون انار گُل کردن...

 

انار

 

و شله زردی که اسمش حلوا بود! :دی

 

حلوا

 

این یکی رو هیچ جا جز یزد نمیشه پیدا کرد... "ماقوت" اگه درست یادم مونده باشه : )

 

ماقوت

 

آش شولی در جوار بلای آسمونی... : )

 

شولی

 

و شیرین ترین قسمت سفر وقتی بود که یکی دیگه از اهالی پارسی بلاگ رو از نزدیک دیدم ...

قرارمون همین جا بود "خان دو حد"

 

خان دو حد

 

از اونجایی که من به قول یزدیا گفتنی "دل سنگین" هستم دیر رسیدم سر قرار اما دیدارمون خیلی گرم و خش بود : )

 

پ.ن1:سفر به یزد یکی از تجربه های شیرین ِ این سالهای زندگیم بود...

از خیلی از جاهای تاریخی و دیدنی یزد عکس گرفتم ولی واقعا نمیشد همه رو تو یه پست گذاشت

برای من باغ دولت آباد از همه چشم نواز تر بود...

پ.ن2:میدونم که تنها گفتن و تشکر کردن کافی نیست ولی از همین جا از بلای آسمونی و مادر محترمش بابت مهمون نوازی و مهربونیشون حسابی تشکر میکنم ...امید که روزی مهمون ما باشن تا جبران کنیم...


خط خطی شده در پنج شنبه 92/9/21ساعت 4:13 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ

فَلَا أُقْسِمُ بِمَوَاقِعِ النُّجُومِ (سوگند می ‏خورم به منزلگاههاى ستارگان‏)

وَإِنَّهُ لَقَسَمٌ لَّوْ تَعْلَمُونَ عَظِیمٌ (و آن اگر بدانید سوگندى عظیم است‏)

واقعه 75 و 76

پیش خودش فکر میکردم مخلوقات خدا وقتی دلتنگ بشن چیکار میکنن تا به خدا نزدیک تر بشن؟!

 

شاید اگه الان یه گنجشک بودم پرواز می کردم و مینشستم روی بلندترین شاخه ی بلندترین درخت جنگل...

 

یا اگه آهو بودم می دویدم روی بلندترین نقطه ی بلندترین تپه ی دشت...


اما اگه ماهی بودم شاید خلاف جهت آب شنا میکردم تا برسم به بالاترین نقطه ی طولانی ترین رودخونه...

 

یا شاید یه شاپرک بودم و پر میزدم و می چرخیدم دور ِ بلندترین و زیباترین گل ِ باغ...

 

یا اینکه یه قوچ بودم و می دویدم روی بلندترین قله ی بلندترین کوه...

 

یا شایدم پیچک بودم و می پیچیدم تا بالای بلندترین پنجره ی بلندترین ساختمون ِ شهر...

 

یا اگه عقاب بودم اوج می گرفتم و می رفتم تا بالاترین نقطه ی آسمون تا برسم به ابر...

 

یا اینکه  بچه بودم و مینشستم تو بغل ِ مهربون ترین فرشته ی دنیا...

 

ولی من نه گنجشکم نه آهو نه ماهی نه شاپرک نه قوچ نه پیچک نه عقاب و نه ...

 

دلم بیشتر گرفت...

 

گنجشک

 

رفتم سر سجاده ی صورتی مخملی که حاجی ننه از مشهد برام خریده...

 

همونی که یه شیشه  کوچیک پر از عطر حرم داشت...

 

آخرین قطره های توی شیشه رو به سجاده مالیدم و ایستادم به نماز...

 

وقتی رفتم به سجده یه نفس عمیق کشیدم...

 

ناخودآگاه دلم پر زد تا حرم امام رضا(ع)...

 

انقدر حس آرام داشتم که دلم نمیخواست سر از سجده بردارم...

 

حالا فهمیده بود  نزدیک ترین نقطه به خدا "سجده" است...

 

پی نوشت:به هوش باشید که با یاد خداست که دل‏ها آرامش م‏یابد

 


خط خطی شده در جمعه 92/9/15ساعت 1:0 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

   1   2      >

Design By : Pichak