پست ثابت دَردیم دَواسی هاردا سَن؟ زهرا بالاسی هاردا سَن؟
بسم الله الرحمن الرحیم فروح و ریحان و جنة نعیم(89 واقعه) . . *اردیبهشت من باش* بنفش عاشق ِ گلهاست.. اگر درختی بمیرد... سنگها هم عاشق می شوند... آنقدر به خورشید خیره می مانند تا چشم هایشان بسته شود... تا گردوها بخندند... به شیرینی ِ خیال ِ چیدن ِ گلابی ها... و به زیبایی دشت... گل ِ مینا چه کم از لاله ی قرمز دارد... آسمان ،فکر، هوا ؛عشق...زمین مال من است... یک نفس عشق... وقتی خورشید همین نزدیکیست... زندگی جاریست... آسمان نزدیک است... بره ها بیدارند... به دیوانگی ِ باد... و به تنهایی ِ یک مَرد... زندگی زیباست... به اندازه ی یک دسته گل ِ زرد مچیلی نوشت:خدایا شکرت سلام این فتو پست رو تقدیم میکنم به بهترین دوستم "وستا" رسیدیم به میدان اصلی شهر که 12 تا گنبد شبیه هم داره! ولی همش تو عکس جا نمیشه:) برامون جالب بود که همه ی خیابونای همدان به این میدان ختم میشه! واسه همین هیچکس اینجا گم نمیشه:دی راهی شدیم سمت *"گنج نامه"* انقدر طبیعتش با داخل شهر فرق داشت که انگار داشتیم به شهر و دیار دیگه ای می رفتیم! طبیعت پاییزی و هزار رنگ همدان هوا خوب و دلچسب بود ولی به آبشار که نزدیک می شدیم هوا سردتر و سردتر میشد! از اونجایی که تا حالا از نزدیک ی آبشار واقعی ندیده بودم رفتم تو دل آبشار!:) بعد رفتیم سروقت اصل کاری! کتیبه های معروف گنج نامه! اینم توضیحات بیشتر به همراه زیر نویس:) ... روز بعد راهی شدیم به سمت قلب تپنده ی سفال ایران "لاله جین" دنیای دیگه ای بود برای خودش!کنار هر خونه یک کارگاه، کنار هر کارگاه یک کوره! سفال بود و... سفال بود و ... سفال... از همه طرح و همه رنگ... لاجوردی به رنگ آسمان... کوتاه و بلند... با گلهای برجسته... مثل قالی خوش طرح... از لاله جین هر چی بگم و عکس بذارم باز هم کمه!باید لاله جین رو از نزدیک زندگی کرد! اما روز آخر رفتیم سر اصل مطلب! بقعه ی بوعلی سینا! به قول بچه آبجیه وستا "یه مداد که خط خطی شده":) عظمت و بزرگی اش در قاب دستانم جای نگرفت! عارف ز ازل تکیه بر ایام نداده است "از اهالی اهل ادب پارسی بلاگ هم یادی کردیم" فاتحه ای خوانیدم... به گذشته سفر کردیم... یادم رفت عکس داروهای گیاهی رو بذارم! شاید حدود نیمی از داروهایی که اونجا هست ما گیاهش رو تو باغمون داریم! و همیشه خداحافظی و رفتن سخت تر از همه چیز. است... از همین تیریبون از دوست عزیزم"وستا" و خانواده ی محترم و مهمون نوازش تشکر میکنم همدانیا ترشی ها و مرباهای معرکه ای دارن! حیف که عکس نگرفتم!آخه دوربین نداشتم:) و اینکه بهترین و خوشمزه ترین سوغاتی همدان "کماج" هست. مچیلی نوشت:از آجی مینای گلم بابت عکسها بسیییییار ممنونم. زنگ زدم محل کارم و گفتم:من دارم میرم!تا شنبه هم سرکار نمیام... سلام، من همین الان سوار اتوبوس شدم. -سلام، خوش اومدی...رسیدی پلیس راه بهم خبر بده همه چی جدید و غریب بود!راه پر پیچ و خم... کوه و دره و سیاهی... دل تو دلم نبود... بی تاب... پر از هیجان و نگرانی... "چشماتو ببند و به چیزای خوب فکر کن اینطوری راه کوتاهتر میشه" چشمامو که بستم، لحظه ی دیدار تو ذهنم نقش بست... لحظه ای رو تصور کردم که از دور به سمت هم میریم و... مات و مبهوت به هم نگاه میکنیم، یک آن میبینم که منو تو آغوش گرفته... و چه باشکوه بود تصور لحظه ی دیدار... چشم که باز کردم حالم بهتر بود...قلبم آرومتر میزد... کناریم که انگار تمام مدت حواسش به من بود پرسید:ساکن همونجایی؟ گفتم:نه!اولین باره میام...راهش خیلی خطرناکه؟ -نه چون تا حالا نیومدی برات ترسناکه!حالا کجا میری؟ دوست نداشتم به حرف زدن ادامه بدم، فقط گفتم:کاش زودتر برسیم... نمیدونستم کی میرسم، تمام حواسم به شوفر بود که یهو با لهجه ی خاص خودش گفت:"خانوما آقایون به سلامت"... دربستی...دربستی! -خانوم مسیرتون کجاست؟ شهرک -برید جلو پراید سفیده... کرایه چنده؟ -6تومن گرونه!!! -نرخ شب همینه خواهرم -کجای شهرک بپیچم؟ بلد نیست!فقط میدونم باید بریم کوچه آلاله! -خب کدوم طرفه؟ برید بالا...این که شقایقه...اونم نیست...اینم نسترن! آهان دیدم! خودشه...برید بالاتر ایستاده بود جلوی در... از ذوق دیدنش بال درآوردم...تو ذهنم لحظه ی دیدار داشت واقعی میشد که... -خانوم کرایه ی شما 7 تومن میشه!! چرا؟؟؟ -چون آدرسو بلد نبودی خواهرم... من بی تاب دیدار یار... راننده بی تاب نان! پیاده شدم و رفتم سمتش...باورم نمیشد از نزدیک میبینمش! اما نه از نگاهی چشم در چشم خبری بود و نه آغوشی! رفتیم بالا... چقدر حرف داشتیم برای گفتن! حرفهایی که هیچوقت نتونسته بودیم برای هم بنویسیم! حرفهایی که حتی پای تلفن بهم نگفته بودیم! حرفهایی که فقط باید از نزدیک به هم میگفتیم... با تمام شور و شوق و هیجان... دو استکان چای داغ، کنار هم... چشم در چشم... لحظه هایی بود که فقط با نگاه، حرف میزدیم... حتی از لحظه هایی که تصور میکردم دلچسب تر بود... . . . مچیلی نوشت:اگه هنوز بهترین دوست مجازیتون رو از نزدیک ندیدین همین الان زنگ بزنید محل کارتون و بگید:"من تا شنبه سرکار نمیام!" ... به نام خالق عشق پ.ن:تقدیم به همه ی لحظه هایی که دل نگرانم بودی مامان راه رفتن تو طلائیه و مکث کردن تو دوراهی شهادت... هویزه و نشستن سر مزار شهید علم الهدی... با جزر اروند..کوتاه اومدم از خواسته های دلم ... تو معراج شهدا دلم رو از زیر خروارها گناه تفحص کردم... از تک تک لحظه هایی که پیش شهدا بودم لذت بردم... عکسهای راهیان نور... بهار 1393 شهدای گمنام شلمچه... شوش دانیال... طلائیه... اروند کنار... شلمچه... ... مچیلی نوشت:هنوزم دلـــ ـــم تو فکه جـــــــا مونده... سلام ای غروب غریبانه دل.... سلام ای طلوع سحرگاه رفتن.... سلام ای غم لحظه های جدایی.... خداحافظ ای شعر شبهای روشن.... خداحافظ ای قصه عاشقانه.... خداحافظ ای آبی روشن عشق.... خداحافظ ای عطر شعر شبانه.... خداحافظ ای همنشین همیشه.... خداحافظ ای داغ بر دل نشسته.... ... به نام الله سلام بر لحظه ای که نماز می گزاری و دعا می کنی... کاش قاصدکی باشم و در میان هرم دعاهایت به فراسوی اجابت برسم... کاش گلبرگی از گلی باشم، گوشه ی گلدان دستان رو به آسمانت... کاش ستاره ای باشم کوچک میان آسمان بزرگ پیروانت... کاش نگارش تک تک این جملات از عمق ِ باور باشد... کاش ظهورت نزدیک باشد... کاش آرزوهایم را آمین گفته باشی... کاش لمس حضورت آرامش دلم باشد... کاش این جمله ها تهی نباشد... کاش آرزوهایم دروغ نباشد... ... ... اما زمان(عج) : وجود من برای اهل زمین ، سبب امان و آسایش است... همچنان که ستارگان سبب امان آسمان اند... کجایی ای آرزوی بی خزون... سلامُ علی آل یاسین بیا تا تمام شوند غم ها و بی تابی ها و پژمردگی ها... اللهم عجل لولیک الفرج به نام الله کوله ام پر از قطره های باران... بار سفر بستم... سایه های خیال روی جاده ی انتظار نقش می بست... ایستاد! سوار حرفهای طولانی اش شدم... و دل سپردم به قابی کوچک که آسمانی بزرگ و آبی در آن جا شده بود... هوا دلش گرفته بود ... کوله ام را باز کردم... باران بارید... قاب کوچک پر از قطره شد... دیگر آسمان پیدا نبود... رسیده بودیم .... و ریل... رد پای قطــار بود... سفرنامه ی یــــــــــــزد از شهر و دیار سرسبزمون راهی کویر شدیم... اولین سوغاتی که همراه بردیم ... بارون بود... قطار رفت و رفت و رفت تا رسید به کویر... خیلی هیجان انگیز بود وقتی از تو قاب کوچیکه پنجره همه چیز رنگ خاک می گرفت... آره اینجا یزده! با یه عالمه بنای قدیمی و خونه ها و بادگیرهای کاهگلی! بافت قدیمی یزد... همه چیز متفاوت بود... از رسم و رسوم گرفته تا لهجه... خونه ی امام حسینی... سماورهای بزرگ... چای تو استکان ِ کمر باریک و اون همه عزادار... و نخلی که فقط تو تلویزیون دیده بودم... اذان شد... مسجد جامع بی نظیر بود... و باغهای سرسبزی که در دل کویر چشم رو خیره میکردند... نارنج... از هر چی بگذریم از خوراکی های خوشمزه و سلیقه ی یزدی ها نمیشه گذشت... برامون انار گُل کردن... و شله زردی که اسمش حلوا بود! :دی این یکی رو هیچ جا جز یزد نمیشه پیدا کرد... "ماقوت" اگه درست یادم مونده باشه : ) آش شولی در جوار بلای آسمونی... : ) و شیرین ترین قسمت سفر وقتی بود که یکی دیگه از اهالی پارسی بلاگ رو از نزدیک دیدم ... قرارمون همین جا بود "خان دو حد" از اونجایی که من به قول یزدیا گفتنی "دل سنگین" هستم دیر رسیدم سر قرار اما دیدارمون خیلی گرم و خش بود : ) پ.ن1:سفر به یزد یکی از تجربه های شیرین ِ این سالهای زندگیم بود... از خیلی از جاهای تاریخی و دیدنی یزد عکس گرفتم ولی واقعا نمیشد همه رو تو یه پست گذاشت برای من باغ دولت آباد از همه چشم نواز تر بود... پ.ن2:میدونم که تنها گفتن و تشکر کردن کافی نیست ولی از همین جا از بلای آسمونی و مادر محترمش بابت مهمون نوازی و مهربونیشون حسابی تشکر میکنم ...امید که روزی مهمون ما باشن تا جبران کنیم... بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ فَلَا أُقْسِمُ بِمَوَاقِعِ النُّجُومِ (سوگند می خورم به منزلگاههاى ستارگان) وَإِنَّهُ لَقَسَمٌ لَّوْ تَعْلَمُونَ عَظِیمٌ (و آن اگر بدانید سوگندى عظیم است) واقعه 75 و 76 پیش خودش فکر میکردم مخلوقات خدا وقتی دلتنگ بشن چیکار میکنن تا به خدا نزدیک تر بشن؟! شاید اگه الان یه گنجشک بودم پرواز می کردم و مینشستم روی بلندترین شاخه ی بلندترین درخت جنگل... یا اگه آهو بودم می دویدم روی بلندترین نقطه ی بلندترین تپه ی دشت... یا شاید یه شاپرک بودم و پر میزدم و می چرخیدم دور ِ بلندترین و زیباترین گل ِ باغ... یا اینکه یه قوچ بودم و می دویدم روی بلندترین قله ی بلندترین کوه... یا شایدم پیچک بودم و می پیچیدم تا بالای بلندترین پنجره ی بلندترین ساختمون ِ شهر... یا اگه عقاب بودم اوج می گرفتم و می رفتم تا بالاترین نقطه ی آسمون تا برسم به ابر... یا اینکه بچه بودم و مینشستم تو بغل ِ مهربون ترین فرشته ی دنیا... ولی من نه گنجشکم نه آهو نه ماهی نه شاپرک نه قوچ نه پیچک نه عقاب و نه ... دلم بیشتر گرفت... رفتم سر سجاده ی صورتی مخملی که حاجی ننه از مشهد برام خریده... همونی که یه شیشه کوچیک پر از عطر حرم داشت... آخرین قطره های توی شیشه رو به سجاده مالیدم و ایستادم به نماز... وقتی رفتم به سجده یه نفس عمیق کشیدم... ناخودآگاه دلم پر زد تا حرم امام رضا(ع)... انقدر حس آرام داشتم که دلم نمیخواست سر از سجده بردارم... حالا فهمیده بود نزدیک ترین نقطه به خدا "سجده" است... پی نوشت:به هوش باشید که با یاد خداست که دلها آرامش میابد
هر چقدر نزدیک تر می شدیم...کوه ها به استقبالمون می آمدن
جز جام، به کسدست، چو خیام نداده است
دل جز به سر زلف دلارام نداده است
صد زندگی ننگ به یک نام نداده است
من و دلتنگی و راه...
سلام باغبان ِ لحظه های خوش عِطر ِ زندگی ام...
آفریننده ی مهر... زداینده ی غم هایم ...
وقتی که می خندی
شیرین می شود کام ِ چشمانم...
دل آزرده ی گریه هایم تویی...
پرستار ِ درد و غم و غصه هایم تویی...
پناه ِ دل ِ تنگ و و این بار ِ مشکل تویی...
فرشــــــــــــــــــــته تویی...
گل تویی..
هر چه زیـبـــــــــــــــــــــــــا تویی...
تو مادر...
تو مریم...
تو زهرا...
تو عشق...
هر آنجا تو هستی،همانجا بهشتــــــــــــــــــــ
بسم رب الزهـــــــــــــــراء
بوی نو شدن...تب و تاب عید...سفته گرفتن از حاجی ننه...
ماهی قرمز...چیدن سفره هفت سین...
نه...هیچ کدوم ظرف احساسم رو لبریز نمی کرد...
قطعی نبود.. قرار بود بهم زنگ بزنه...
ولی من از ته دل مطمئن بودم که میشه...
حواسم به تک تک ثانیه ها بود... لحظه شماری می کردم...
بالاخره زنگ زد... قبل از اینکه چیزی بگه گفتم:...
همین امروز میام تا کاراشو انجام بدم
- من که هنوز چیزی نگفتم از کجا فهمیدی؟!
سیصد و شصت و پنج روز پیش قولشو گرفته بودم...
-از کی؟!
حالا...
تو دلم گفتم:پارسال که دلــ ـم تو فکه جا موند،همونجا از شهدا قولشو گرفتم
می دونستم زیر قولشون نمی زنن...
یک آن تصور ِ لمس ِ خاک ِ فکه روحمو تسخیر کرد...
وقتی رسیدم ازش پرسیدم:برنامه امسال چیه؟!
-داری تخلیه اطلاعاتی میکنی؟:) نمیتونم بگم!
وای تو که میدونی دلم طاقت نمیاره...قول میدم بین خودمون بمونه
-امان از دست تو می دونم تا نگم ول کن ماجرا نیستی:)
شروع کرد به شمردن...
-منطقه عملیاتی فتح المبین...شوش دانیال...
هی تو دلم میگفتم فکــــه چی؟!زود باش...
-شلمچه... شهدای سینما رکس آبادان...
زودتر بگو فکه...خواهش میکنم...
-هویزه... معراج شهدا... شب آخر هم شهید حبیب اللهی...
تا گفت شب آخر، دلـــــ ــم ترک خورد...
گفتم:بس فکه چی؟!یادت رفت بگی؟
-نه! امسال فکه جزو برنامه کاروان نیست...
نشستم رو صندلیم...نوای نوحه ی "شهید گمنام سلام" کافی بود تا...
اشک هام تو ترک های قلبم رسوخ کنه...
تمام مدت با خودم درگیر بودم...ذهنم پر از سوال بود...
تو منطقه ی "فتح المبین" رفتم سر مزار هشت شهید گمنام...
کلی حرف تو دلم بود... گلگی کردم از خودم...از کارام...
بهشون گفتم که شهدای فکه به قولشون عمل کردن اما من حتی به یکی از قول هام عمل نکردم...
گفتم که چطوری منو پس زدن...گفتم که بازم جـــا موندم...
بعد کلی درد و دل یکم آرومتر شدم...رفتم بیرون...
باورم نمیشد... حتی تصورش برام غیر ممکن بود...
تو اون منطقه ی گرم و خشک...
همیشه فکر میکردم این صحنه ها نمادین و ساختگی باشه...فقط تو عکس ها دیده بودم...
نم نم بارون ... دشت پر ازآلاله... این یه نشونه بود...
زیر بارون راه می رفتم و گریه می کردم...همه جا پر از بوی عشق و جنون بود...
تمام لحظه ها رو نفس می کشیدم تا ریه هام پر از عِطر دل باختگی بشه...
تمام وجودم تو دشت آلاله ها غرق شده بود...آره این یه نشونه بود...
فهمیدم که فکه و شلمچه و اروند و طلائیه ، فرقی با هم ندارند...
همانطور که شهدا با شهدا هیچ فرقی ندارند... گمنام یا نامدار...سرباز یا سردار...
دیگه فکر نرفتن به فکه آزارم نمیداد...
گریه کردن تو شلمچه کنار شهدای گمنام...
اما شب آخر...پادگان شهید حبیب اللهی،با دیدن نمایش "معبر مردان آسمانی" دلامون آسمونی شد...
بدرقه مون کردن با نوای "سلام آخر"...
و با غصه ی دور شدن از سرزمین "آدمهای آسمونی" و برگشتن به دنیای "آدمهای زمینی" از اهواز خداحافظی کردیم...
هویزه...
آقاجان سلام...
می دانم که می بینی و می خوانی و می دانی...
مثل کودکی که در شلوغی بازارچه، دستش از چادر مادرش رها شده باشد ... وحشت زده ام...
مثل آفتابگردانی که در سوگ غروب خورشید سر به گریبان کشیده ... غمگینم...
مثل باغی بی برگ که خزان سرسبزی اش را برده ... پژمرده ام...
مثل کوچه ای بن بست در حسرت یک رهگذر ... چشم انتظارم...
مثل شمعدانی پشت پنجره ی اتاق ... در حسرتم...
مثل مادری دور از فرزند ... بی تابم...
آقا بیا...
بیا تا با آمدنت تمام شوند زمستان های بی برف...
............................ پاییزهای بی باران و سرد...
........................... بهارهای بی شکوفه و زرد...
...بیا تا روزگارمان سبز باشد و سبز باشد و سبز...
پ.ن: کجایی ای آرزوی بی خزون...
اما اگه ماهی بودم شاید خلاف جهت آب شنا میکردم تا برسم به بالاترین نقطه ی طولانی ترین رودخونه...
Design By : Pichak |