سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نگین سر سبز

همراه نداشتن امید
خواب غفلت
عدم استفاده از امر به معروف و نهی از منکر
سرعت در قضاوت
سبقت در دروغ گفتن
نبستن کمربند توکل
عدم رعایت حجاب
خوردن مال حرام
صحبت کردن با شیطان
انحراف از راه راست
تجاوز به حریم خصوصی افراد
عدم رعایت حق الناس
عبور از چراغ عفت
هرگونه حرکت نمایشی مانند ریا
نداشتن برگه ی اخلاص
عدم اجرای اوامر الهی
انجام گناهان بسیار

جرایم : سلب نعمت ، عدم استجابت دعا و درج نمره منفی در کارنامه اعمال

 

پ.ن 1: در جاده ی انتظار دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است...


پ.ن 2: امیدوارم با دانستن موانع ظهور و عدم انجام آنها ، سفری بی خطر در جاده ی انتظار داشته باشیم.


مچیلی نوشت:برای سلامتی و تعجیل در فرج مولا صلوات "اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم"


خط خطی شده در یکشنبه 91/7/30ساعت 4:47 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

دلم چند روزیست حال و روز خوبی ندارد

نمی دانم چه شده؟ خسته است؟! حوصله ندارد؟! مریض شده؟! یا شاید وقتی حواسم نبوده شکسته باشد؟!

نمی خواهد به روی خودش بیاورد ، ولی من می دانم خوب نیست.

می گویم :

برایت یک لیوان موسیقی داغ بریزم؟

- نه

می خواهی از ظرف کتاب برایت داستانی ، شعری ، نقلی ، پوست بگیرم؟

- میل ندارم

اصلا بگذار از دیس بی خیالی یک کفگیر برات بکشم؟

- نه، نوش جان

اگر نفخ کرده ای ، یک قاشق شربت محبت مادر بخور زود ِ زود خوب می شوی

- ولم کن نمی خواهم

اگر درد داری بگو تا با سنگ صبور دوست ماساژت بدهم

- نـــــــه

دوست داری به پارک تنهایی ببرمت تا کمی با خودت خلوت کنی؟

- فایده ای ندارد

لااقل بگو دردت چیست تا چاره ای پیدا کنم؟!

- زخم خورده ام ، یک زخم کاری؛ تو هم نمی توانی کاری برایم بکنی.

می تــــــــــــوانم

- اصلا من نمی خواهم کمکم کنی

مگر با توست؟! به زور هم شده خوبت می کنم

- نمی تـــــــــوانی

هدفون ِ MP3 Player را در گوش جانم گذاشتم

Play کردم

صدای ترتیل استاد پرهیزگار بود که تلاوت می کرد :

الَّذِینَ آمَنُواْ وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکْرِ اللّهِ أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ

هر چقدر بیشتر گوش می دادم حالم بهتر می شد

پماد *یاد خدا* زخم کاری ِ دل َ م را خوب کرد.

پ.ن.خیلی برای دلــم دعا کنید.

مَچیلی نوشت:بابام همیشه میگه:دخترم نگو حالم بد ِ ، بگو الحمدلله ، نگو ای وای، بگو ماشاالله ، نگو ای کاش، بگو انشاالله

اگر بپرسید حال ِ دل َت چطور است می گویم : الحمدلله


خط خطی شده در دوشنبه 91/7/24ساعت 10:56 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |


خوشبختی یعنی :

تلاش خالصانه پدر؛محبت بی پایان مادر؛غیرت ناب برادر و لبخند بی منت خواهر

خوشبختی یعنی هر سحر با صدای گوش نواز الله اکبر پدر چشم به روی دنیا باز کنی

خوشبختی یعنی جرعه جرعه نوشیدن و لقمه لقمه خوردن صبحانه ای که مادر با تمام علاقه روی میز مهربانی چیده

خوشبختی یعنی بگویی به برادر ناگفته هایی که شرم گفتنشان را به پدر داری

خوشبختی یعنی بگویی به خواهر درد و دل هایی را که به مادر نمی گویی تا زود پیر نشود

خوشبختی یعنی یاد گرفتن حیا، قناعت و عشق ورزیدن از مادر

خوشبختی یعنی یاد گرفتن توکل ،وفاداری و صبر از پدر

خوشبختی یعنی شنیدن "به تو افتخار میکنم" از زبان پدر و مادر

 


خط خطی شده در یکشنبه 91/7/23ساعت 7:43 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

دایی برای ما و خودشان بلیط خریده بود
سوار قطار شدیم
تمام شب را نیز در راه بودیم
صبح زود به مشهد رسیدیم
رفتیم حرم، بعد از زیارت و نماز و دعا نشستم جلوی ایوان طلا
تک تک کسانی را که التماس دعا کرده بودند یاد کردم و شروع کردم به خواندن زیارت جامعه کبیره
زمانی نگذشته بود که باران گرفت، رفتم داخل یکی از رواق ها ، جایی پیدا کردم و نشستم
داشتم ادامه زیارت را می خواندم که خانمی با صدای بلند گفت : برای شادی اموات صلوات ...
پیش خودم گفتم :‌دختر تو چقد فراموشکاری ، چون اموات نمی تونن التماس دعا بگن باید فراموششون کنی؟!
زیارت را نیمه رها کردم و ایستادم به نماز
اولین کسانی که به ذهنم آمدند پریسا و سحر بودند
قامت بستم : دو رکعت نماز زیارت می خوانم به نیابت از پریسا...
چیزی تا اذان ظهر نمانده بود ، ناگهان یادم افتاد موقع نماز، صحن انقلاب شلوغ می شود
می خواستم اولین نماز جماعت را جلوی ایوان طلا بخوانم
وسایلم را جمع کردم و به سمت خروجی رواق دویدم
رسیدم به ورودی صحن ، باران بند آمده بود
همه جا را فرش کرده بودند ولی عجــــیب خلوت بود!
از دور دیدم 3 نفر جلوی ایوان طلا نشسته اند دو نفر با چادر مشکی و یک نفر با چادر نماز سفید
رفتم جلو تا بپرسم آیا برای نماز جماعت نشسته اند؟!
رسیدم نزدیک ، دیدم زندایی است
با خوشحالی گفتم :‌سلام زندایی شما اینجایین؟ مامانم کو؟ چرا اینجا اینقدر خلوته؟ نماز جماعت اینجا برگزار میشه؟
زندایی و دخترش گرم صحبت بودند ، انگار نه انگار من داشتم صحبت می کردم!
دوباره گفتم : زندایی؟ دختر دایی؟
فایده ای نداشت انگار اصلا من را نمی دیدند
از پشت سر رفتم به سمت دختری که چادر سفید سرش بود
گفتم :‌سلام...
برگشت به سمت من
در جا خشکم زد
پریـســــــا بود
برای چند لحظه نگاهمان به هم گره خورد
شبیه فرشته ها شده بود
پس راست است که می گویند اسم ِ هر کسی از آسمان می آید؟
واقعا پری ســــا شده بود
زبانم بند آمده بود به سختی پرسیدم :‌پریسا اینجا چیکار میکنی؟
لبخندی زد و گفت : مهسا بشین نماز جماعت همینجاست.
زندایی صدایم کرد :‌ مهسا؟
چرخیدم به سمتش و گفتم : زندایی این پریسا ِها؟ دیدینش؟
زندایی گفت : مهسا پاشو...
چرخیدم به سمت پریسا ، هیچ کس نبود!
دوباره زندایی صدا زد :‌مهسا جان؟ مهسا خانوم؟
چشمانم را باز کردم، زندایی بالای سرم ایستاده بود
- مگه نگفتی میخوای نماز جماعت رو جلو ایوان طلا بخونی؟ پاشو چیزی به اذان ظهر نمونده ها!

آسمان

پ.ن1:پریسا و سحر لبخند به لب میشن اگه برای شادی روحشون صلوات بفرستید.
پ.ن2:پریسا و سحر هر دو متولد 69 بودند، پریسا سال 85 به دلیل بیماری از دنیا رفت،
سحر هم سال گذشته بر اثر بیماری فوت کرد، سحر قبل از مرگش پریسا را در خواب دیده بود که به او گفته : سحر چرا اینجا موندی؟ بیا با هم بریم...

مچیلی نوشت:‌پریسای عزیزم بعد از گذشت 6 سال و 2 ماه و 21 روز ،چهره ات در خاطرم کمرنگ شده بود و رنگ چشمانت را فراموش کرده بودم
ولی لبخندی که در خواب بر لب داشتی و لحظه ای که خیره به چشمانم نگاه می کردی را هرگز فراموش نخواهم کرد. 

 

 


خط خطی شده در سه شنبه 91/7/18ساعت 11:14 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

باورم نمی شد در عرض یک هفته پاییز به باغمان رسیده بود!
برگهای درخت زردآلو همانند میوه هایش که تابستان خورده بودیم *زرد* شده بود
سرم را چرخاندم و به جوی آب نگاه کردم ، رنگش پریده بود و آب نداشت
چگونه بدون شنیدن *دوستت دارم*های آب زندگی می کرد؟
درختان انگور چه سر به زیر و خسته بودند
گل ختمی دیگر گل نداشت
‍ژربراها(گل مهسا خانوم) خاکستری شده بودند
جنگل کوچکمان آنقدر خلوت شده بود که باغ همسایه به راحتی دیده می شد
بغضم گرفت
خواستم باغ اشکهایم را نبیند سرم را بالا گرفتم
چشمم به آسمان افتاد
آسمان تغییری نکرده بود
هنوز آبی بود
دوباره به باغ نگاه کردم ، اشکهایم را که روی گونه هایم ریخته بود پاک کردم
چقدر رنگ زرد به زردآلو میآمد
فکر می کنم جوی آب هم بعد از این همه سر و صدا کمی به سکوت احتیاج دارد
درختان انگور هم خسته از انگور چینی باید کمی بخوابند
گلهای ختمی و ژربرا تبدیل به تخم شده اند باید آنها را جمع کنم برای بهار
باغمان با دیدن باغ همسایه تا آمدن بهار احساس دلتنگی نمی کند
پاییز هم می تواند دوست داشتنی باشد
خدا چقدر حواسش به همه چیز هست
حتی به باغ ما...

 


 


خط خطی شده در دوشنبه 91/7/17ساعت 5:4 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

 

ساغر

چند سالی بود از او بی خبر بودم، آخرین بار در لباس عروسی دیده بودَمَش
با بچه ها قرار گذاشتیم سری بزنیم و احوالی بپرسیم
دوره دبیرستان که هم تختی بودیم خیلی زود رنج و دل نازک بود، سر به هوا و شلخته، به جزئیات هیچ اهمیتی نمی داد
دریغ از ذره ای صبر و حوصله
با همه اوصاف دوست بودیم و سنگ صبور هم!
رسیدیم به خیابان مــادر ، خانه ی مادر شوهرش زندگی می کردند
به محض در زدن بیرون دوید
انگار پشت در ایستاده بود
- سلام سلام خیلی خوش اومدین خوبی مهسا جونم
سلام معصومه جان خوش اومدی
سلام فاطمه جان کاش آبجیتم میاوردی
سلام سامیه جان خوبی ؟
بفرمایید بفرمایید
بعد از دیده بوسی دم ِ دَر ، داخل خانه شدیم
با محبت فراوان حال تک تکمان را می پرسید و چشمانش از اشک شوق تَر بود ...
از هر کداممان چیزی به یاد داشت، خاطره ، خنده ، حسرت ، آه...
بعد از کمی گپ و گفت شروع به پذیرایی کرد
چای و نسکافه ، کیک و شیرینی خانگی ، ظرف میوه با چینشی چشم نواز
سنگ تمام گذاشته بود
خانه اش را چه باسلیقه چیده بود
هماهنگی طرح های روی دیوار با پرده فوق العاده بود
یکی از بچه ها هم که مثل من چشمش به طرح های روی دیوار بود پرسید:
- اینایی که زدی به دیوار از این طرح های آماده است؟
- نه خودم کشیدم معصومه جان ، قشنگن؟
نسکافه از دست معصومه روی فرش کرم رنگ زیر پایش ریخت
در دلم گفتم فاجعه شد...
ولی چقدر با حوصله و خنده بر لب فرش را تمیز می کرد و مدام می گفت
- اشکال نداره عزیزم ، جونت سلامت معصومه جونم
چقدر مهربان و صبور ، چه دل بزرگی...
هاج و واج ِ رفتارهای راضیه بودم ، مگر می شود یک نفر اینقدر تغییر کند؟!
بعد از تمیز کردن فرش یک چای برای خودش برداشت و کنار من نشست
به چشمانم نگاهی کرد و یواشکی کنار گوشم گفت:
- مهسا دارم مامان می شم
در جا خشکم زد
- میخوام اسمش رو بذارم ساغر...قشنگه؟!
در حالی که اشک در چشمانم حلقه می زد گفتم:آره خیلی قشنگه...
جواب سوالم را پیدا کرده بودم
آری دلیلش همین بود : ساغر
راضیه داشت مادر می شد...


پ ن1:خیلی دلم برای راضیه تنگ شده ، هلاک دیدن ساغرم
پ ن2:خودم هنوز ساغرو از نزدیک ندیدم، این عکس هم ساغر نیست ،لطفا سوال نکنید دوست عزیز :)






خط خطی شده در دوشنبه 91/7/17ساعت 10:6 صبح دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

گوشیم زنگ خورد ، فاطمه بود.

الو سلام فاطمه جان...

-مهســـــــا قبول شدم

وای فاطمه راست میگی؟؟ بگو ببینم کجا قبول شدی؟

-صائب قبول شدم دانشگاه شما

به به مبارکا باشه،خوب خانوم مهندس کی میری ثبت نام؟

-دو روز دیگه،می تونی بیای با هم بریم؟

من نیام کی بیاد؟عمرا بذارم تنها بری   J

-کارت چی میشه؟

مرخصی رو گذاشتن واسه همین روزا دیگه   J

[لوکیشن: داخلی، دانشگاه صائب ]

بعد از واریز کردن پول به حساب دانشگاه یه سری فرم دادن که تکمیل کنیم

شروع کردم به خوندن اولین فرم:

تعهد نامه انظباطی دانشگاه

اینجانب.......متعهد می شوم تمامی بندهای آیین نامه انظباطی را رعایت کنم ،

 در صورت عدم رعایت نکات ذیل تصمیم گیری با کمیته انظباطی خواهد بود.

1-عدم پوشیدن مانتوهای تنگ و کوتاه

2-عدم آرایش صورت و مو

3-عدم استفاده از زیورآلات نامتعارف و لاک

4-عدم پوشیدن جوراب کوتاه و کفش نامناسب ...

نام دانشجو           امضا و اثر انگشت

بعد از تکمیل فرم ها رفتیم آموزش مدارک رو دادیم به مسئول رشته ،گفت : منتظر باشید تا صداتون کنم.

فاطمه پرسید:

-مهسا تو که همه رو می شناسی خوب معرفیشون کن تا منم بشناسمشون...

منم که جو گیر شروع کردم به معرفی

ببین فاطمه جان اون خانوم مسئول آموزش

-کدوم؟؟

همون که موهاشو های لایت کرده یه وری ریخته رو صورتش!

-آهان فهمیدم

اون یکی که سایه غلیظ زده و مانتو سبز پوشیده مسئول امور مالی

-خوب؟!

اونی هم که ناخن هاش رو همرنگ مانتوش فرنچ کرده و یه انگشتر نقره ی بزرگ دستش ِ مسئول انفورماتیک ِ

اونی هم که ... یهو بین حرفام مسئول رشته صدا زد:فاطمه خانوم؟

-بله؟

خانم ِ فاطمه خانوم اصل مدرک کاردانیت رو آوردی؟ چرا این فرم تعهد انظباطیت اثر انگشت نداره؟؟

-مهسا اون استامپ رو بده به من

 تناقض


خط خطی شده در جمعه 91/7/14ساعت 9:47 صبح دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

*نعمت باد*

باد

امسال بابام به اندازه ی مصرف خودمون لوبیا کاشته بود،

 

 چون مقدارش کم بود [مثل قدیم ها که دستگاه های مکانیزه نداشتن] لوبیا ها رو

 

سنتی کوبید، ریخت تو تشت و داد به باد...


هر بار که تشت رو پر می کرد و لوبیا ها رو از بالا در جهت باد

 

می ریخت تا کاه از لوبیا جدا بشه، بلند صلوات می فرستاد

 


ازش پرسیدم:بابـایی چرا هر وقت تشت رو پر می کنی و می ریزی،

 

 صلوات میفرستی؟؟!؟!


گفت:برای تشکر از خدا به خاطر *نعمت باد* و برای شادی روح پدرم

 

 که این شکرگزاری رو بهم یاد داد...

 

 


خط خطی شده در سه شنبه 91/7/11ساعت 8:31 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |


Design By : Pichak