هشت ماه است سَر ِ دل َم را به این دنیا مشغول کرده ام ... پ.ن:دعا کنید زیارت قسمتم بشه :( پس نوشت:نمیدونم چند نفر از شما از مراحل کاشت تا برداشت ِ گندم اطلاعات دارین! مچیلی نوشت : تقدیم به بهترینم ؛ به پدرم...
دنیای نارنجی ِ من اتاقی دارد با کف پوش سکوت دیوارهایی به رنگ آرامش که ساعتی با صدای سکون به آن آویخته شده قلمی دارد سرشار از جوهر عشق و کاغذی پر از سفیدی و من لبریز از کلمه که بنشینم روی صندلی ِ احساس ، پشت میز تنهایی... تا بنویسم کلمه هایی که طاقتشان طاق شده کلمه هایی از جنس فریاد ، از جنس دل... قلم بی اختیار نقش میکند آنها را اما کلمات همه چیز را بر هم می زنند کف پوش اتاق جِر جِر میکند... دیوارها ترک می خورد... تیک تاک ِ ساعت حواس ِ زمان را پرت می کند کاغذ پُر از تیرگی می شود... پر از رنگ ِ سیاه ِ دل تنگی دنیای نارنجی ِ من بر باد می رود و مثل همیشه رویا می ماند ... مچیلی نوشت: مهسا خانوم از خواب بیدار شو دنیای تو همین جاست سیاه و تیره ... هیچ بودم... مچیلی نوشت:تقدیم به مادرم که بهترین فرشته ی روی زمین ِ
وقتی از تلویزیون اسم تو را شنید سَر بلند کرد...
برایش مثل هشت سال گذشته این دوری...
قرار بود زودتر طلب کنی دل َم را...
آخرین باری که آمده بودم،همان هشت ماه پیش، یک شیشه ی کوچک، عطر حرم خریدم...
فروشنده گفت:خواهرم چرا بزرگتر نمی خری؟!
در دلم گفتم:تو که نمی دانی!اگر عطر حرم آقا زودتر تمام شود دلش به حال دلم می سوزد...
آنوقت شاید زودتر بطلبد این دل شکسته را...
همین چند روز پیش بود که شیشه ی دل خالی از عطر تو شد...
یک روز، یک جمعه ای، وقتی که سر روی سجده گذاشتم، نفس عمیقی کشیدم...
یک لحظه خودم را در حرمت حس کردم،دلم،دل نمی کَندْ از سجاده...
دلش می خواست سر بلند کند و نگاهش گره بخورد به ضریح، اما دریغ...
این بار که مرا بطلبی با کوله باری پر می آیم...
کوله باری پُر از گناه...
خون می گرید دلم از تحمل این بار...
می آیم و پر می دهم تمام گناهانم را در آبی ِ نگاهت...
تا پَر بگیرند در آسمان ِ کرمت...
تا بَرْ چینند دانـه، دانـه، لطفت...
مچیلی نوشت:السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی
برای اینکه بتونید با متن ارتباط برقرار کنید باید این نکته رو بگم که شروع کاشت گندم از 15 مهر
شروع میشه و بین 7 تا 12 روز طول میکشه تا جوانه بزنه و در مدت 3 هفته سبز میشه مثل چمن زار،
اون موقع وقتی ِ که برف میباره وگندم سبز میمونه زیر برف اما گندم یخ نمیزنه و این از شگفت انگیزترین اتفاقاتی ِکه من دیدم!
موقع برداشت گندم هم از تیر ماه شروع میشه... امیدوارم از خوندن این متن ِ نسبتا طولانی لذت ببرید:)
پاییز است ؛ از صدای هوهوی باد ، درختان ، مست...
از زمزمه ی لالایی ِ سکوت ، باغ در خواب ؛ پیرمرد از کابوس ِ نان ، بی خواب...
دستان ِ پینه بسته ، نگاهی نگران ؛ دانه های طلا در دل ِ سیاه ِ خاک ، پنهان...
از هجوم ِ ابرهای رحمت ، آسمان ، بی تاب ؛ از قطره قطره ی باران ، دهان ِ زمین پُر آب...
دانه ها زیر ِ پوست ِ باغ در تلاطم ؛ از نگاه ِ تیز ِ سرما ، گُم...
صدای قَهـ قَهـ ِ مستانه ی خاک ، از شیطنت ِ دانه های چاک چاک...
از صدای قار قار ِ کلاغ ها گوش ِ باغ کَر ؛ از فریاد ِ سکوت ِ مترسک ، کلاغ ها پَر...
برای آرامش پیرمرد همین بس ، که زمین از سبزی ِ جوانه ها مُلَبَس...
نرم نرمک می رسد زمستان ِ پَلید ؛ تا بپوشاند به تن ِ باغ، لباس ِ سپید...
جوانه های سبز،زیر ِ لحاف ِ نرم ِ برف، در خواب ؛ و چقدر شگفت است این خواب!
چه کسی می داند این راز ؛ که فرا می رسد بهار ناز ناز؟!
دوباره فصل ِ زندگی ؛ دور می شود پیرمرد از روزمرگی...
جوی ها از آب ِجاری به سمت ِ باغ ، سیراب ؛ آب... آب... آب...
از نوازش ِ نور ِ حیات بخش ِ مِهر،جوانه ها جوان تر،ساقه ها کشیده تر،خوشه ها پر بار تر...
لبخند می زند آلاله ، لبخندی سرخ ؛ مار ِ قهوه ای میان خوشه ها می رقصد از شوق...
گذشتند اردیبهشت و خرداد ، یخ ِ خستگی ِ پیرمرد از گرمای تابستان شد آب...
فرا می رسد روز ِ دِرو ؛ روز ِ چیدن ِ گندم و جو...
گندم ها دسته دسته روی زمین، حیران ؛ و داس از این جدایی گریان ، همه از هم گریزان...
مار از بوسه ی بُرنده ی داس ؛ موش از بوسه ی کُشنده ی مار...
روز ِ خَرمَن ، روز ِ سخت ِ ماندن...
غرش ِ ماشین ِ خرمن کوب ؛ بر هم می زند این سکوت...
چقدر دیر می گذرد زمان؛ لَندی ِ آویخته از درخت،لرزان ؛ کودک ِ آرمیده در آن،گریان...
از لالایی ِ مادر، آفتاب می کشد آه ؛ می شود یک کوه ، کاه...
خَروار خَروار همت ؛ گونی گونی برکت ؛ مشت مشت رضایت...
پ.ن:من لحظه لحظه ی این متن رو زندگی کردم...
تا اینکه یه حس مهربون از خودش در من دمید...
شروع کردم به نفس کشیدن...
ضربان قلبم رو احساس میکردم...
کسی با هر نفسم ، نفس می کشید...
با هر ضربان قلبم ، قلبش می زد...
چقدر دوست داشتم بدونم نفس ها متعلق به کیه...
اما نمی تونستم ار دنیام دل بکنم...
تا اینکه صدایی شیشه ای گفت:
عزیزم کی میای پیشم؟! بی تاب دیدنتم ، می دونی خیلی دوسِت دارم؟!
منم بی تاب دیدنش شدم...
دیگه نتونستم تو دنیام تاب بیارم...
وقتی داشتم از وحشت ِ دیدن ِ دنیای جدید، گریه می کردم...
یکی بغلم کرد،نوازشم کرد،آرومم کرد...
نگاهش به نگاهم بود...
مهربونی تو چشماش موج می زد...
اون فرشته ی مهربون ، مادرم بود...
Design By : Pichak |