سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نگین سر سبز

سَبُّحِ اسْمَ رَبِّکَ الْاَعْلی

خدایا!

برای رسیدن به تو پرواز لازم نیست!

"بنده" بودن کافیست...

اگر همچون پروانه در باغ "بندگی" پر بزنم...

روی گل "تقوا" بنشینم...

دور گلستان "ایمان" بچرخم...

روی تمام گلهای "خلوص نیت" بنشینم تا پر و بال دل َ م گَرد "اخلاص" بگیرد!

آنقدر در هوای "نیکی" پر بزنم تا بالهایم رنگ "تو" شود...

قاصدک "گناه" را فوت نکنم و مراقب لحظه هایم باشم...

حواسم باشد نیلوفرهای "دنیا طلبی" به پر و بالم نپیچد...

مراقب شاخه های خشک "جهل" باشم...

علف های هرز "وسوسه" را از دلم بِکَنم...

به بهانه ی خستگی و درماندگی از باغ "بندگی" بیرون نزنم...

روی درخت "توکل" لانه کنم و همه چیز را به "خودت" بسپارم...

اما...

می دانی که من "انسانَ م"...

پر از نادانی و جهل!

پر از خطا و اشتباه!

خدایا! گفتن لازم نیست...

می دانی که گاهی به بهانه ی ترس از باران "تنهایی"، چتر "معصیت" دست گرفتم:(

از دروغ و نیرنگ شیطان به "امتحانت" شک کردم و سهولت گناه را گردن گرفتم...

گاهی حرفهایت را میخوانم...

گفته بودی اگر آن روز هولناک را تصور کنم...

روزی که مردم مثل ملخ هر سو پراکنده می شوند...

و کوهها مثل پشم حلاجی شده ، متلاشی می شوند...

آن روز فقط من می مانم و "اعمالَ م"...

می دانم اگر در آن روز اعمالم در "میزان ِ" تو وزنی داشته باشد...

در "بهشت"؛ آسایش و زندگانی خوش خواهم داشت...

اما اگر اعمالم بی قدر و کم وزن باشد جایگاهم قعر "جهنم" است...

گفته بودی "هاویه"!

همان آتش سوزاننده و گدازنده...

خدایا!می ترسم...

حال که می اندیشم ، برای روز حساب چیزی در توشه ندارم:(

نمیدانم لحظه ای دیگر هستم یا نه!

امید که برای جبران، زودْ دیر نشود...

تو که از رگ کردن به من نزدیکتری...

مراقبم باش!

 

باغ بندگی

 

پ.ن:برداشتی آزاد از سوره قارعه

مچیلی نوشت:اُفوِّضُ أمری إلَی الله إنّ الله بصیرٌ بالعباد




خط خطی شده در چهارشنبه 92/7/10ساعت 3:56 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

هو المحبوب
.
.
من یه دخترم

با یه روح لطیف و حساس

مثل یه قاصدک روی این کره ی خاکی چرخ میزنم

عاشق زندگی ام


من یه دخترم


به پروانه ها چشمک میزنم

برای پرنده ها دست تکون میدم

به خورشید سلام میکنم

از باد که روی صورتم سر میخوره تشکر میکنم

وقتی به جیرجیرکا شب بخیر میگم...

حواسم هست که ستاره ها بهم چشمک میزنن!

میدونم که پیچک ِ کنار پنجره گاهی تو اتاقم سرک میکشه

اما به روش نمیارم.

برای بچه گربه هایی که مادر ندارن غصه میخورم

برای جوجه ها اسم میذارم و باهاشون حرف میزنم


من یه دخترم


برای قاصدک وقتی که درد و دل کردم، فوتش میکنم

به غرغرهای یاکریم گوش میکنم

باغچه رو دلداری میدم

با ابرها گریه میکنم

از دیدن رنگین کمون ذوق میکنم

از خوشکلی شمعدونی تعریف میکنم

گلهای قالیچه ی اتاقمو ناز میکنم


من یه دخترم


یه وقتایی با حیاط قهر میکنم...

پنجره رو میبندمو دعواش میکنم!

شبهای مهتابی تا صبح با ماه شب نشینی میکنم.

این منَ م

دختری از جنس قاصدک...

.

.

مهسا نوشت:این سادگی ها رو دوست دارم


خط خطی شده در جمعه 92/7/5ساعت 10:49 صبح دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

به نام خدا

 

بالاخره آخـــــــــــر شهریور شد و انگورا رسیدن:)

ما انگورهارو به تیزاب تبدیل میکنیم:) می پرسید چطوری؟!

خب از مراحلش یه گزارش تصویری تهیه کردم تا کسایی که نمیدونن،بدونن خب:دی

 

صبح زووووود باید با خاله و عمه و عمو و دایی و حاج ننه و برو بچ بری باغ؛ بگو خب!

باغ

 

بعد کاری نداره که باید هر چی انگور دیدی بچینی، بعد یکی با فرقون انگورارو ببره سر زمین...

 

فرقون

 

بعد وقتی انگورا رو جمع کردن یه جا...

 

انگور

 

اونوقت میریزنشون تو وان تیزاب ، تو این عکس میتونید روش شناخته نشدن رو هم یاد بگیرید:دی

 

تیزاب

 

بعد که انگورا حسابی تو تیزاب حال اومدن باید بریزیشون تو سبد!

 

تیزاب

 

بعد دوباره میرن فرقون سواری تا برسن سر زمین؛کدوم زمین؟!همین زمین... کلا خیلی بهشون خوش میگذره:)

 

گل

...

انگورچینی

 

بعد وقتی رسیدن سر زمین یکی نازشون میکنه :)‌یعنی رو زمین پهنشون میکنه...

 

انگورچینی

 

این شکلی...

 

انگور چینی

 

همینطوری هی پهنشون میکنن تـــــــــــا انگورا تموم بشن :)

 

انگورچینی

 

اینم یه نما از پشت بوم

 

انگور چینی

اینم از انگورچینی:) حالا فهمیدین تیزاب چیه؟!

نه!؟
ای بابا!انگورارو میزنن تو تیزاب تا زنبورا و مورچه ها بهشون ناخنک نزنن، همین:)

حالا شکار لحظه ها...

اونایی که دست نازنینه سه تا پروانه است:)

پروانه

 

ماه که نباشه اصلا نمیشه...

 

ماه

...

ماه

این عکسو سال 84 با دوربین آنالوگ انداختم...

پیدا کردنش بهونه ای شد تا همه ی آلبوم ها رو نگاه کنم و کلی خاطره برام زنده بشه

انگورچینی

 

پ.ن:لحظه هاتون شیرین مثل انگور ...


خط خطی شده در جمعه 92/6/29ساعت 8:35 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

هو الخالق


شهریور که میاد تازه می فهمم اگه پاییز از راه برسه ، چقدر دلم برای تابستون تنگ میشه!


انقدر تنگ میشه که اصلا دوست ندارم تموم بشه، اما انگار هر روزش فقط یک لحظه است!


مهمون لحظه های شهریوری ِ من باشید...

.

.

.

آفتابگردون دلش برای خورشید تنگ شده بود، هر چقدر صداش زد جوابی نشنید...


دلش گرفت و سر به زیر؛ خمید...


آفتابگردون


پل قدیمی که حواسش به همه جا بود، فهمید!


در ِ گوش ِ جنگل چیزی گفت...


پل قدیمی


جنگل از گلها کمک خواست تا کاری کنن...


گل صورتی رو به گل سفید کرد و گفت: تو از من به ماه نزدیکتری ازش بخواه تا فکری بکنه...


گل صورتی


گل سفید رو به ماه کرد و ماجرا رو براش تعریف کرد...


گل و ماه


ماه، هزار قطره شد و تمام باغ رو نقره بارون کرد...


قطره قطره ماه

...

قطره بارون



همه می خندیدند؛ گل ، قاصدک ، خاک ، پروانه...


گل و خاک

...

پروانه


 


 

حتی آفتابگردان...


لبخند آفتابگردان


آفتابگردون انقدر خوشحال بود که سر بالا برد و رو به ماه کرد، تا...


آفتابگردون


تا شب از پشت درخت سنجد، باغ را به خواب برد...


غروب


پ.ن1:برای دیدن تمامی تصاویر در اندازه ی خیلی بزرگتر روی عکس کلیک رنجه بفرمایید...


پ.ن2:من به جز عکاسی و وبلاگ نویسی، شیرینی پزی هم بلدم ؛

بعد از دیدن عکسها و خوندن داستان به نظر شما کدوم رو ادامه بدم؟(آیکن آقای سروری) :دی


مچیلی نوشت1:دیروز  لحظه ی فوق العاده ای بود ، اما گذشت... منتظر لحظه های فردا میمونم...


مچیلی نوشت2:لحظه هاتون رنگین کمونی


خط خطی شده در جمعه 92/6/22ساعت 11:32 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

هو الرئوف

این همه راه رو کوبیدم رفتم تهران!رسیدم فرهنگسرای خاوران...

 

خاوران

 

سوت و کور و خلوت...

یهو یه قیافه آشنا دیدم ... ازم پرسید شما اسمت چیه؟!

گفتم:مهسا!

همه گفتن :‌اِ مهسا تویی؟!:)

بعد یکی یکی خودشونو معرفی کردن " هیجان انگیز ترین قسمتش همین بود " :)

مهندس از راه رسید!همش به این فکر میکرد که چرا اتوبان امام علی رو تو نقشه بروز نکردن!

 

مهندس فخری

 

بعد رفتیم سراغ عکسها...

 

...

...

نمایشگاه عکس پارسی بلاگ

 

بعد از حرفهای آقای سروری یه هدیــــــه گرفتیم که حسابی جا خوردم،از طرف عمو کیمیای ناب بود...

 

زمند

 

همه رفتن خونه هاشون...

 

 

منم با کلی خاطره برگشتم شهر با صفای خودمون...

 

پ.ن:با تشکر از زحمات خانم موسوی و مهندس فخری...

مچیلی نوشت:هدیه خیلی چیز خوبیه :دی


خط خطی شده در پنج شنبه 92/6/21ساعت 11:29 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

خدا جون سلام!


خدایا خیلی وقته حسهای خوبی ندارم


فکر میکنم همش به خاطر بی "تو" بودن ِ!


می خوام یکم باهات درد و دل کنم...

خدایا به من توانی بده تا اسب وحشی نفسم رو با افسار ایمان، مهار کنم...


کمکم کن که پا در رکاب شیطان نباشم تا بتونم رو نفسم بتازم...

کاری کن که بتونم از دام های شیطان بپرم و اگه جایی لغزیدم جایی جز درگاه خودت نیفتم!


کمکم کن تا تو مزرعه ی "تقوا"، روحم رو از سرچشمه ی "خلوص نیت" سیراب کنم!


خدایا کاری کن تا "گناه" برام مثل زهر و "اعمال صالح" برام به شیرینی عسل باشه...


خدایا نذار شیطان گناه رو برام زینت بده و انجام کار خیر رو در نظرم سخت جلوه بده!


خدایا کمک کن تا پای عهدم بمونم و باز توبه نشکنم...


دیگه دلم نمیخواد با روی سیاه و خجل به درگاهت بیام...


ای مهربون! مگه جز تو پناه دیگه ای هم هست!


مگه جز درگاه تو مامن و آرامگاهی وجود داره؟!


میدونم...


خوب میدونم که هیچکس به اندازه ی "خودت" خیر خواه من نیست...


اما...


اما گاهی اینقدر زیور و زینت دنیا جلوی چشمهام رو میگیره که تو رو نمیبینم!


میدونم که تو همیشه و همه جا من رو میبینی و حواست به کارهام هست


اما چون بنده ی خوبی نیستم اینو فراموش میکنم...


اون وقته که سرگردون میشم و هی دور خودم میچرخم...


اما هیچ کسی نمیتونه جای "تو" رو برام پر کنه...


به خاطر همین هرجا هم که برم بازم برمیگردم پیش "خودت"...


خدایا من رو واسه یه لحظه ام به خودم وا نذار...


خدایا فراموشکارم نکن!


ناسپاسی هام رو ببخش و خطاهام رو بذار پای "آدمیتم"...

 

خدا می بیند

پ.ن1:وَقَالَ الَّذِینَ کَفَرُوا رَبَّنَا أَرِنَا الَّذَیْنِ أَضَلَّانَا مِنَ الْجِنِّ وَالْإِنسِ نَجْعَلْهُمَا تَحْتَ أَقْدَامِنَا لِیَکُونَا مِنَ الْأَسْفَلِینَ

کافران گفتند: پروردگارا! آنهائی را که از جن و انس ما را گمراه کردند به ما نشان ده تا زیر پای خود بگذاریم (و لگدمالشان کنیم) تا از پستترین مردم باشند! "آیه 29 سوره ی فصلت" 

پ.ن2:عکس از مچیلی

مچیلی نوشت: دلم میخواد همه ی"تو"های نوشته هام خودت باشی، فقط خودت...


خط خطی شده در سه شنبه 92/6/12ساعت 9:49 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

به نام خداوند زیبایی ها

 

یه صبح مردادی که کنار شمعدونی هام بودم

 

شمعدونی

 

ریز شدم رو گلهای نازش ، گفتم جلل الخالق از این همه زیبایی و ظرافت

 

شمعدونی

 

بعد رفتم سر وقت ژربراها عاشق رنگهای رنگین کمونیشونم

 

ژربرا

 

انگار خدا از رنگ زرد خورشید روش پاشیده

 

ژربرا

 

نمیدونم چرا رنگ قرمزش منو یاد ماهی گلی میندازه

 

ژربرا

 

اینم گلهای من از زاویه ی نگاه مورچه ها:)

 

نگاه مورچه

 

نگاه مورچه

 

دهنم آب افتاد وقتی چشمم افتاد به غوره ها:)

 

غوره

 

گلِ آفتابگردان رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا. ما همه آفتابگردانیم...

 

آفتابگردون

 

زنبور زندگی اش رو وامدار گلهاست!

 

زنبور

 

اینقدر عاشقانه دور آفتابگردون میچرخه که به آفتابگردون حسودیم میشه!

 

زنبور

 

حتی به ماه حسودیم میشه وقتی غنچه اینقدر عاشقانه نگاهش میکنه!

 

غنچه

 

بعد از این همه نگاه عاشقانه یه آرزوی عاشقانه سپردم دست قاصدکها تا...

 

قاصدک

 

با پرنده ها که خداحفظی کردم ...

 

غروب

 

خورشید هم با من و باغ خداحافظی کرد و ...

 

غروب

 

ماه از پشت برگها بهمون چشمک زد ...

 

چشمک ماه

 

مچیلی نوشت1:من و یک دنیا نگــــــــــــــاه ... ممنون از حوصله ای که برای دیدن عکسها به خرج دادین

مچیلی نوشت2:نظرتون درباره ی سبک جدید تو گذاشتن مهر رو عکسهام چیه؟!

پ.ن:خدایا شکرت

 


خط خطی شده در یکشنبه 92/5/13ساعت 12:26 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

 

ماه خدا

 

فردا، دقایق زندگی شروع می شود!

 

مثل همیشه صدای موذن از گلدسته ها به گوش خواهد رسید...

 

آفتاب مثل هر روز طلوع خواهد کرد...

 

و ثانیه شمار طبق عادت 86400 بار لحظه ها را قدم خواهد زد تا دقایق را بدرقه کند...

 

و شب مثل همیشه فرا خواهد رسید!

 

اما فردا!

 

لحظه ها فقط با یک " نام " متفاوت می شوند...

 

لحظه هایی که تمامش را مهمان "خودش" خواهیم بود...

 

لحظه هایی که سپر آتش جهنم خواهند شد!

 

 

پ.ن: لحظه هاتون سرشار از یاد خدا


خط خطی شده در سه شنبه 92/4/18ساعت 10:52 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

به نام نامی الله...


من...

 

تو...

 

ماه...

 

هر سه در حسرت و آه...

 

من با دیدن تو...

 

تو با دیدن ماه...

 

ماه با دیدن لبخند پگاه...

 

من محو تماشای تو ...

 

تو محو تماشای ماه...

 

غافل از من، حتی به نگاه...

 

تو فقط می رفتی... بی مهابا... از کوچه و پس کوچه و هر راه...

 

من بدنبال تو...

 

تو بدنبال ماه...

 

پله پله تا گناه...

 

ماه غافل ز تو و تو غافل ز من و من غافل ز الله...

 

می شنیدم گاه گاه... از سر ذوق رسیدن تا به ماه... خنده ی مستانه ات را قاه قاه!

 

رسیدیم به اوج... تا بالای بالا... نزدیک خدا...

 

دست بردی تا بگیری ماه را...

 

در دلم آهی کشیدم تا نبینی ماه را...

 

ماه در پهنای آبی محو شد...

 

آفتاب مهربان آمد کنارم، صبح شد...

 

تو... خسته و حیران... رو به من کردی نگاه...

 

با نگاهت گفتی: در کنار من بمان... بی پناهم... بی پناه...

 

با نگاهم گفتم: من یا ماه؟! ... از درون چاله افتادی به چاه...


ماه

 عکس:مچیلی

 

پ.ن:من از تو به ماه... از ماه رسیدم تا به الله...

 


خط خطی شده در پنج شنبه 92/2/26ساعت 1:35 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

چشمانم در مقابل چشمانت


دلَ م در برابر دلَ ت


روحم در پناه روحت


وقتی در تلاقی ثانیه ها کلام نور بر زبانمان جاری می شود


جانَ م به جانَ ت گره می خورد


وقتی نـــور تمام وجودمان را روشن می کند، دنیا می ایستد!


"من" را کنار تـــــو ، "تو" را کنار مـــــن می گذارد...


و لمس حس قشنگی که "طریق النـــــــور" نامیدی اش.


کلام نور

پ.ن:بیا خــــــــدا را لمس کنیم


خط خطی شده در دوشنبه 92/2/16ساعت 11:41 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak