سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نگین سر سبز

در خیابان خیالم پرسه می زدم...

باران ِ خاطره ، باریدن گرفت

تا بجنبم ، چاله های ذهنم پُر از یاد تو شد

دروغ هایت بی درنگ از خیابان ذهنم گذشتند

آبِ گِل آلود ِ خاطراتت روی خیالم پاشید

تمام ِ ذهنم کثیف شد

دستمال فراموشی را برداشتم ولی نتوانستم تمیزش کنم...

محلول بی خیالی هم فایده ای نداشت

به توصیه ی یک دوست ، ذهنم را به کارواش توبه بردم

قبض استغفار را پرداخت و رسید پشیمانی را امضا کردم

چه لذتی دارد قدم زدن زیر نم نم بخشش

چه زیباست رنگین کمان پاکی

چتر خدا

پ.ن: دیگر هیچ وقت بدون چتر خدا ، در خیابان خیالم پرسه نخواهم زد.

مچیلی نوشت :‌ دلم یک دنیا رنگین کمان می خواهد.


خط خطی شده در دوشنبه 91/8/22ساعت 6:42 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

فقط یه روز تا اون اتفاق مونده بود

و من ناتوان از اینکه هیچ راهی برای رویارویی با اون اتفاق پیدا نکردم هاج و واج بودم

به سرم زده بود کنار بکشم و شکست رو بپذیرم ، ولی این بدترین تصمیم بود

یاد حرف یکی از استادام افتادم که می گفت:

از هر کاری که می ترسی باید با سَر بپری توش...

نمی دونستم تو چند ساعت ِ باقی مونده می تونم کاری بکنم یا نه؟!

بعد از کلی کلنجار رفتن،بالاخره تصمیم گرفتم با سَر بپرم توش...

از خدا کمک خواستم :

خدایا کمکم کن،نمی دونم چطوری ؟! ولی یه راهی جلو پام بذار...

وقتی لحظه موعود فرا رسید

با تمام ناباوری و از جایی که اصلا انتظارش رو نداشتم تونستم از پس اون قضیه بر بیام

باورم نمی شد!!

اون راه حل تو هیچ منطقی نمی گنجید.

هیچ چیز آنقدرها عجیب نیست که پیش نیاید...

اتفاق

پ.ن:آرزو می کنم همیشه و همه جا دلم با خدا باشه و از محبتش نا امید و از حکمتش غافل نشم...
مچیلی نوشت:عجب اتفاقی بود،هنوز تو بُــهت َم ... خدایا شکرت


خط خطی شده در جمعه 91/8/19ساعت 3:46 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

سوالای من از بابا و مامان و داداش و آبجیم...

- اولین بار کی رفتیم مشهد؟

بابام:اون سالی که من بازنشسته شدم/داداشم:1 سال بعد خدمت ِ من/آبجیم:سال سومِ دانشگاه بودم/مامانم:اون سالی که بابات بازنشسته شد

- ماشینمون رو کی خریدیم؟

بابام:من 2 سال بود بازنشسته شده بودم/داداشم:3 سال بعد خدمت من بود/آبجیم:اون سالی که دانشگاه قبول شدم/مامانم:اون سالی که خواهرت دانشگاه قبول شد

- عروسی خاله کی بود؟

بابام:1 سال مونده بود من بازنشسته بشم/داداشم:من خدمتم رو تموم کرده بودم/آبجیم: من سال آخر دانشگاه بودم/مامانم:اون سالی که داداشت خدمتشو تموم کرده بود

- حاج آقا کی رفت مکه؟

بابام:5 سال مونده بود من بازنشسته بشم/داداشم:من هنوز خدمت نرفته بودم/آبجیم:من هنوز دانشگاه قبول نشده بودم/مامانم:سالی که تو شاگرد ممتاز شده بودی

 

ساعت

پ.ن:الهی فدای مامانم بشم که مهمترین اتفاقات براش ، مهمترین اتفاقاتی ِ که برای ما افتاده...

مچیلی نوشت:به افتخار همه مامانای مهربونه دنیا


خط خطی شده در پنج شنبه 91/8/18ساعت 12:32 صبح دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

از پروانه، انتظار ندارم درکم کنه ، ولی از تو انتظار دارم...

از مورچه، انتظار ندارم دلتنگم بشه ، ولی از تو انتظار دارم...

از ماه، انتظار ندارم برای من بتابه ، ولی از تو انتظار دارم...

از گُل، انتظار ندارم به روی من بخنده ، ولی از تو انتظار دارم...

از کبوتر، انتظار ندارم به هوای من پَر بزنه ، ولی از تو انتظار دارم...

از آسمون، انتظار ندارم هوام رو داشته باشه ، ولی از تو انتظار دارم...

از کوه، انتظار ندارم صبوری کنه ، ولی از تو انتظار دارم...

از دریا، انتظار ندارم از دستم طوفانی نشه ، ولی از تو انتظار دارم...

از ابر، انتظار ندارم با شنیدن غصه هام بباره ، ولی از تو انتظار دارم...

از عکست که رو دیوار ِ اتاقم ِ انتظار ندارم حرفامو بفهمه ، ولی از خودت انتظار دارم...

از تو انتظار دارم ، چون باورهات رو ، باور دارم

چون با تمام وجود عاشقتم

چون با تمام تفاوت هات دوستت دارم

چون برام خیلی مهمی

و مهمتر از همه اینا

چون خواهرمی...

 

آسمون خرمدره

مچیلی نوشت:به افتخاره همه آبجیا بزن کف قشنگه رو


خط خطی شده در سه شنبه 91/8/16ساعت 7:4 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

باد،کافی نبود...

طوفان،ابرهای سیاه،فایده ای نداشت...

رگبار،رعد و برق، نه دل ِ آسمان با این چیزها سبک نمی شد...

تا اینکه باران بارید، شدید و شدید تر می شد

همه جا را آب گرفته بود...

دل من هم مثل آسمان گرفته بود

دلتنگی هایم را نوشتم ، آرام نشد

خط خطیشان کردم ، فایده ای نداشت

دلتنگی هام را پاره کردم و دور ریختم، اما هنوز دلم آرام نگرفته بود...

چشمانم را آب گرفت،دستمال کاغذی جُور ِ اشکهایم را نکشید

رفتم زیر سقف آسمان...

هر دو می گریستیم...

آنقدر گریستیم که تمام تنم خیس شد...

باران بند آمد ، آسمان آبی شد

سرما خورده ام...

به لطف خدا من و آسمان هر دو آرامیم

بارون

مچیلی نوشت:در دلم جای باران، انگار تگرگ می بارید...


خط خطی شده در شنبه 91/8/6ساعت 6:32 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

هوا کمی تا قسمتی ابری بود

گاهی آفتاب از گوشه ای بیرون میامد و چشمک میزد

همیشه نزدیک ظهر دفتر خلوت است

مثل همیشه وبم باز بود و داشتم کار ثبت انجام می دادم

پیامکی آمد : مهسا میای بریم مشهد؟!

جا خوردم...

دوباره خواندم...

درست دیدم سمیرا بود که این سوال را پرسیده بود

بی معطلی پرسیدم:کی؟چند روزه؟با چی؟

جواب داد:هفته ی بعد،5 روزه،با قطار...میای؟!

گفتم:میدونی که حتما میام،فقط 1 ساعت دیگه میرم خونه با مامان و بابا هماهنگ میکنم:)

رفتم سراغ وبم،نظرات فید جدیدم(اولین شعری که بعد از 5 سال به عشق امام رضا(ع) گفته بودم)را چک کردم

کسی گفته بود:انشاالله به زودی زیارت قسمتتون بشه.

از ته دل گفتم،الهی آمیــــــــــــن

دلخوش از پیام سمیرا و نظرات دوستان،محو تماشای گنبد طلایی بودم که در وسط سیبی می درخشید

دوباره پیامک آمد:مهسا قسمت نبود بریم مشهد دیر فهمیدم کوپه خواهران پر شده:(((

دلم از غصه مچاله شد.

هاج و واج حرف سمیرا بودم که هوا به یکباره تاریک شد

تاریک مانند گرگ و میش شب!

صدای عجیبی آمد همه دویدیم به سمت پنجره

تگرگ میبارید،وحشتناک بود

شدید و شدیدتر میشد

خیابان در یک چشم بر هم زدن پر از آب شد

ماشین ها وسط خیابان متوقف شدند

بچه مدرسه ای ها به این طرف و آن طرف می دویدند

ماشین ها بوق می زدند،بچه ها جیغ می کشیدند

شهر هم مثل دلم آشوب بود...

 

پ.ن1:لینک فید شعرم http://khorram.parsiblog.com/Feeds

پ.ن2:خیلی اتفاق عجیبی بود تا حالا همچین هوایی ندیده بودم.

مچیلی نوشت:یا علی بن موسی الرضا المرتضی


خط خطی شده در سه شنبه 91/8/2ساعت 4:21 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

همراه نداشتن امید
خواب غفلت
عدم استفاده از امر به معروف و نهی از منکر
سرعت در قضاوت
سبقت در دروغ گفتن
نبستن کمربند توکل
عدم رعایت حجاب
خوردن مال حرام
صحبت کردن با شیطان
انحراف از راه راست
تجاوز به حریم خصوصی افراد
عدم رعایت حق الناس
عبور از چراغ عفت
هرگونه حرکت نمایشی مانند ریا
نداشتن برگه ی اخلاص
عدم اجرای اوامر الهی
انجام گناهان بسیار

جرایم : سلب نعمت ، عدم استجابت دعا و درج نمره منفی در کارنامه اعمال

 

پ.ن 1: در جاده ی انتظار دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است...


پ.ن 2: امیدوارم با دانستن موانع ظهور و عدم انجام آنها ، سفری بی خطر در جاده ی انتظار داشته باشیم.


مچیلی نوشت:برای سلامتی و تعجیل در فرج مولا صلوات "اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم"


خط خطی شده در یکشنبه 91/7/30ساعت 4:47 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

دلم چند روزیست حال و روز خوبی ندارد

نمی دانم چه شده؟ خسته است؟! حوصله ندارد؟! مریض شده؟! یا شاید وقتی حواسم نبوده شکسته باشد؟!

نمی خواهد به روی خودش بیاورد ، ولی من می دانم خوب نیست.

می گویم :

برایت یک لیوان موسیقی داغ بریزم؟

- نه

می خواهی از ظرف کتاب برایت داستانی ، شعری ، نقلی ، پوست بگیرم؟

- میل ندارم

اصلا بگذار از دیس بی خیالی یک کفگیر برات بکشم؟

- نه، نوش جان

اگر نفخ کرده ای ، یک قاشق شربت محبت مادر بخور زود ِ زود خوب می شوی

- ولم کن نمی خواهم

اگر درد داری بگو تا با سنگ صبور دوست ماساژت بدهم

- نـــــــه

دوست داری به پارک تنهایی ببرمت تا کمی با خودت خلوت کنی؟

- فایده ای ندارد

لااقل بگو دردت چیست تا چاره ای پیدا کنم؟!

- زخم خورده ام ، یک زخم کاری؛ تو هم نمی توانی کاری برایم بکنی.

می تــــــــــــوانم

- اصلا من نمی خواهم کمکم کنی

مگر با توست؟! به زور هم شده خوبت می کنم

- نمی تـــــــــوانی

هدفون ِ MP3 Player را در گوش جانم گذاشتم

Play کردم

صدای ترتیل استاد پرهیزگار بود که تلاوت می کرد :

الَّذِینَ آمَنُواْ وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکْرِ اللّهِ أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ

هر چقدر بیشتر گوش می دادم حالم بهتر می شد

پماد *یاد خدا* زخم کاری ِ دل َ م را خوب کرد.

پ.ن.خیلی برای دلــم دعا کنید.

مَچیلی نوشت:بابام همیشه میگه:دخترم نگو حالم بد ِ ، بگو الحمدلله ، نگو ای وای، بگو ماشاالله ، نگو ای کاش، بگو انشاالله

اگر بپرسید حال ِ دل َت چطور است می گویم : الحمدلله


خط خطی شده در دوشنبه 91/7/24ساعت 10:56 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |


خوشبختی یعنی :

تلاش خالصانه پدر؛محبت بی پایان مادر؛غیرت ناب برادر و لبخند بی منت خواهر

خوشبختی یعنی هر سحر با صدای گوش نواز الله اکبر پدر چشم به روی دنیا باز کنی

خوشبختی یعنی جرعه جرعه نوشیدن و لقمه لقمه خوردن صبحانه ای که مادر با تمام علاقه روی میز مهربانی چیده

خوشبختی یعنی بگویی به برادر ناگفته هایی که شرم گفتنشان را به پدر داری

خوشبختی یعنی بگویی به خواهر درد و دل هایی را که به مادر نمی گویی تا زود پیر نشود

خوشبختی یعنی یاد گرفتن حیا، قناعت و عشق ورزیدن از مادر

خوشبختی یعنی یاد گرفتن توکل ،وفاداری و صبر از پدر

خوشبختی یعنی شنیدن "به تو افتخار میکنم" از زبان پدر و مادر

 


خط خطی شده در یکشنبه 91/7/23ساعت 7:43 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

دایی برای ما و خودشان بلیط خریده بود
سوار قطار شدیم
تمام شب را نیز در راه بودیم
صبح زود به مشهد رسیدیم
رفتیم حرم، بعد از زیارت و نماز و دعا نشستم جلوی ایوان طلا
تک تک کسانی را که التماس دعا کرده بودند یاد کردم و شروع کردم به خواندن زیارت جامعه کبیره
زمانی نگذشته بود که باران گرفت، رفتم داخل یکی از رواق ها ، جایی پیدا کردم و نشستم
داشتم ادامه زیارت را می خواندم که خانمی با صدای بلند گفت : برای شادی اموات صلوات ...
پیش خودم گفتم :‌دختر تو چقد فراموشکاری ، چون اموات نمی تونن التماس دعا بگن باید فراموششون کنی؟!
زیارت را نیمه رها کردم و ایستادم به نماز
اولین کسانی که به ذهنم آمدند پریسا و سحر بودند
قامت بستم : دو رکعت نماز زیارت می خوانم به نیابت از پریسا...
چیزی تا اذان ظهر نمانده بود ، ناگهان یادم افتاد موقع نماز، صحن انقلاب شلوغ می شود
می خواستم اولین نماز جماعت را جلوی ایوان طلا بخوانم
وسایلم را جمع کردم و به سمت خروجی رواق دویدم
رسیدم به ورودی صحن ، باران بند آمده بود
همه جا را فرش کرده بودند ولی عجــــیب خلوت بود!
از دور دیدم 3 نفر جلوی ایوان طلا نشسته اند دو نفر با چادر مشکی و یک نفر با چادر نماز سفید
رفتم جلو تا بپرسم آیا برای نماز جماعت نشسته اند؟!
رسیدم نزدیک ، دیدم زندایی است
با خوشحالی گفتم :‌سلام زندایی شما اینجایین؟ مامانم کو؟ چرا اینجا اینقدر خلوته؟ نماز جماعت اینجا برگزار میشه؟
زندایی و دخترش گرم صحبت بودند ، انگار نه انگار من داشتم صحبت می کردم!
دوباره گفتم : زندایی؟ دختر دایی؟
فایده ای نداشت انگار اصلا من را نمی دیدند
از پشت سر رفتم به سمت دختری که چادر سفید سرش بود
گفتم :‌سلام...
برگشت به سمت من
در جا خشکم زد
پریـســــــا بود
برای چند لحظه نگاهمان به هم گره خورد
شبیه فرشته ها شده بود
پس راست است که می گویند اسم ِ هر کسی از آسمان می آید؟
واقعا پری ســــا شده بود
زبانم بند آمده بود به سختی پرسیدم :‌پریسا اینجا چیکار میکنی؟
لبخندی زد و گفت : مهسا بشین نماز جماعت همینجاست.
زندایی صدایم کرد :‌ مهسا؟
چرخیدم به سمتش و گفتم : زندایی این پریسا ِها؟ دیدینش؟
زندایی گفت : مهسا پاشو...
چرخیدم به سمت پریسا ، هیچ کس نبود!
دوباره زندایی صدا زد :‌مهسا جان؟ مهسا خانوم؟
چشمانم را باز کردم، زندایی بالای سرم ایستاده بود
- مگه نگفتی میخوای نماز جماعت رو جلو ایوان طلا بخونی؟ پاشو چیزی به اذان ظهر نمونده ها!

آسمان

پ.ن1:پریسا و سحر لبخند به لب میشن اگه برای شادی روحشون صلوات بفرستید.
پ.ن2:پریسا و سحر هر دو متولد 69 بودند، پریسا سال 85 به دلیل بیماری از دنیا رفت،
سحر هم سال گذشته بر اثر بیماری فوت کرد، سحر قبل از مرگش پریسا را در خواب دیده بود که به او گفته : سحر چرا اینجا موندی؟ بیا با هم بریم...

مچیلی نوشت:‌پریسای عزیزم بعد از گذشت 6 سال و 2 ماه و 21 روز ،چهره ات در خاطرم کمرنگ شده بود و رنگ چشمانت را فراموش کرده بودم
ولی لبخندی که در خواب بر لب داشتی و لحظه ای که خیره به چشمانم نگاه می کردی را هرگز فراموش نخواهم کرد. 

 

 


خط خطی شده در سه شنبه 91/7/18ساعت 11:14 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak