دایی برای ما و خودشان بلیط خریده بود پ.ن1:پریسا و سحر لبخند به لب میشن اگه برای شادی روحشون صلوات بفرستید. مچیلی نوشت:پریسای عزیزم بعد از گذشت 6 سال و 2 ماه و 21 روز ،چهره ات در خاطرم کمرنگ شده بود و رنگ چشمانت را فراموش کرده بودم
سوار قطار شدیم
تمام شب را نیز در راه بودیم
صبح زود به مشهد رسیدیم
رفتیم حرم، بعد از زیارت و نماز و دعا نشستم جلوی ایوان طلا
تک تک کسانی را که التماس دعا کرده بودند یاد کردم و شروع کردم به خواندن زیارت جامعه کبیره
زمانی نگذشته بود که باران گرفت، رفتم داخل یکی از رواق ها ، جایی پیدا کردم و نشستم
داشتم ادامه زیارت را می خواندم که خانمی با صدای بلند گفت : برای شادی اموات صلوات ...
پیش خودم گفتم :دختر تو چقد فراموشکاری ، چون اموات نمی تونن التماس دعا بگن باید فراموششون کنی؟!
زیارت را نیمه رها کردم و ایستادم به نماز
اولین کسانی که به ذهنم آمدند پریسا و سحر بودند
قامت بستم : دو رکعت نماز زیارت می خوانم به نیابت از پریسا...
چیزی تا اذان ظهر نمانده بود ، ناگهان یادم افتاد موقع نماز، صحن انقلاب شلوغ می شود
می خواستم اولین نماز جماعت را جلوی ایوان طلا بخوانم
وسایلم را جمع کردم و به سمت خروجی رواق دویدم
رسیدم به ورودی صحن ، باران بند آمده بود
همه جا را فرش کرده بودند ولی عجــــیب خلوت بود!
از دور دیدم 3 نفر جلوی ایوان طلا نشسته اند دو نفر با چادر مشکی و یک نفر با چادر نماز سفید
رفتم جلو تا بپرسم آیا برای نماز جماعت نشسته اند؟!
رسیدم نزدیک ، دیدم زندایی است
با خوشحالی گفتم :سلام زندایی شما اینجایین؟ مامانم کو؟ چرا اینجا اینقدر خلوته؟ نماز جماعت اینجا برگزار میشه؟
زندایی و دخترش گرم صحبت بودند ، انگار نه انگار من داشتم صحبت می کردم!
دوباره گفتم : زندایی؟ دختر دایی؟
فایده ای نداشت انگار اصلا من را نمی دیدند
از پشت سر رفتم به سمت دختری که چادر سفید سرش بود
گفتم :سلام...
برگشت به سمت من
در جا خشکم زد
پریـســــــا بود
برای چند لحظه نگاهمان به هم گره خورد
شبیه فرشته ها شده بود
پس راست است که می گویند اسم ِ هر کسی از آسمان می آید؟
واقعا پری ســــا شده بود
زبانم بند آمده بود به سختی پرسیدم :پریسا اینجا چیکار میکنی؟
لبخندی زد و گفت : مهسا بشین نماز جماعت همینجاست.
زندایی صدایم کرد : مهسا؟
چرخیدم به سمتش و گفتم : زندایی این پریسا ِها؟ دیدینش؟
زندایی گفت : مهسا پاشو...
چرخیدم به سمت پریسا ، هیچ کس نبود!
دوباره زندایی صدا زد :مهسا جان؟ مهسا خانوم؟
چشمانم را باز کردم، زندایی بالای سرم ایستاده بود
- مگه نگفتی میخوای نماز جماعت رو جلو ایوان طلا بخونی؟ پاشو چیزی به اذان ظهر نمونده ها!
پ.ن2:پریسا و سحر هر دو متولد 69 بودند، پریسا سال 85 به دلیل بیماری از دنیا رفت،
سحر هم سال گذشته بر اثر بیماری فوت کرد، سحر قبل از مرگش پریسا را در خواب دیده بود که به او گفته : سحر چرا اینجا موندی؟ بیا با هم بریم...
ولی لبخندی که در خواب بر لب داشتی و لحظه ای که خیره به چشمانم نگاه می کردی را هرگز فراموش نخواهم کرد.
Design By : Pichak |