هوا کمی تا قسمتی ابری بود گاهی آفتاب از گوشه ای بیرون میامد و چشمک میزد همیشه نزدیک ظهر دفتر خلوت است مثل همیشه وبم باز بود و داشتم کار ثبت انجام می دادم پیامکی آمد : مهسا میای بریم مشهد؟! جا خوردم... دوباره خواندم... درست دیدم سمیرا بود که این سوال را پرسیده بود بی معطلی پرسیدم:کی؟چند روزه؟با چی؟ جواب داد:هفته ی بعد،5 روزه،با قطار...میای؟! گفتم:میدونی که حتما میام،فقط 1 ساعت دیگه میرم خونه با مامان و بابا هماهنگ میکنم:) رفتم سراغ وبم،نظرات فید جدیدم(اولین شعری که بعد از 5 سال به عشق امام رضا(ع) گفته بودم)را چک کردم کسی گفته بود:انشاالله به زودی زیارت قسمتتون بشه. از ته دل گفتم،الهی آمیــــــــــــن دلخوش از پیام سمیرا و نظرات دوستان،محو تماشای گنبد طلایی بودم که در وسط سیبی می درخشید دوباره پیامک آمد:مهسا قسمت نبود بریم مشهد دیر فهمیدم کوپه خواهران پر شده:((( دلم از غصه مچاله شد. هاج و واج حرف سمیرا بودم که هوا به یکباره تاریک شد تاریک مانند گرگ و میش شب! صدای عجیبی آمد همه دویدیم به سمت پنجره تگرگ میبارید،وحشتناک بود شدید و شدیدتر میشد خیابان در یک چشم بر هم زدن پر از آب شد ماشین ها وسط خیابان متوقف شدند بچه مدرسه ای ها به این طرف و آن طرف می دویدند ماشین ها بوق می زدند،بچه ها جیغ می کشیدند شهر هم مثل دلم آشوب بود... پ.ن1:لینک فید شعرم http://khorram.parsiblog.com/Feeds پ.ن2:خیلی اتفاق عجیبی بود تا حالا همچین هوایی ندیده بودم. مچیلی نوشت:یا علی بن موسی الرضا المرتضی
Design By : Pichak |