فقط یه روز تا اون اتفاق مونده بود و من ناتوان از اینکه هیچ راهی برای رویارویی با اون اتفاق پیدا نکردم هاج و واج بودم به سرم زده بود کنار بکشم و شکست رو بپذیرم ، ولی این بدترین تصمیم بود یاد حرف یکی از استادام افتادم که می گفت: از هر کاری که می ترسی باید با سَر بپری توش... نمی دونستم تو چند ساعت ِ باقی مونده می تونم کاری بکنم یا نه؟! بعد از کلی کلنجار رفتن،بالاخره تصمیم گرفتم با سَر بپرم توش... از خدا کمک خواستم : خدایا کمکم کن،نمی دونم چطوری ؟! ولی یه راهی جلو پام بذار... وقتی لحظه موعود فرا رسید با تمام ناباوری و از جایی که اصلا انتظارش رو نداشتم تونستم از پس اون قضیه بر بیام باورم نمی شد!! اون راه حل تو هیچ منطقی نمی گنجید. هیچ چیز آنقدرها عجیب نیست که پیش نیاید...
پ.ن:آرزو می کنم همیشه و همه جا دلم با خدا باشه و از محبتش نا امید و از حکمتش غافل نشم...
مچیلی نوشت:عجب اتفاقی بود،هنوز تو بُــهت َم ... خدایا شکرت
Design By : Pichak |