هیچ بودم... مچیلی نوشت:تقدیم به مادرم که بهترین فرشته ی روی زمین ِ
تا اینکه یه حس مهربون از خودش در من دمید...
شروع کردم به نفس کشیدن...
ضربان قلبم رو احساس میکردم...
کسی با هر نفسم ، نفس می کشید...
با هر ضربان قلبم ، قلبش می زد...
چقدر دوست داشتم بدونم نفس ها متعلق به کیه...
اما نمی تونستم ار دنیام دل بکنم...
تا اینکه صدایی شیشه ای گفت:
عزیزم کی میای پیشم؟! بی تاب دیدنتم ، می دونی خیلی دوسِت دارم؟!
منم بی تاب دیدنش شدم...
دیگه نتونستم تو دنیام تاب بیارم...
وقتی داشتم از وحشت ِ دیدن ِ دنیای جدید، گریه می کردم...
یکی بغلم کرد،نوازشم کرد،آرومم کرد...
نگاهش به نگاهم بود...
مهربونی تو چشماش موج می زد...
اون فرشته ی مهربون ، مادرم بود...
Design By : Pichak |