هشت ماه است سَر ِ دل َم را به این دنیا مشغول کرده ام ... پ.ن:دعا کنید زیارت قسمتم بشه :(
وقتی از تلویزیون اسم تو را شنید سَر بلند کرد...
برایش مثل هشت سال گذشته این دوری...
قرار بود زودتر طلب کنی دل َم را...
آخرین باری که آمده بودم،همان هشت ماه پیش، یک شیشه ی کوچک، عطر حرم خریدم...
فروشنده گفت:خواهرم چرا بزرگتر نمی خری؟!
در دلم گفتم:تو که نمی دانی!اگر عطر حرم آقا زودتر تمام شود دلش به حال دلم می سوزد...
آنوقت شاید زودتر بطلبد این دل شکسته را...
همین چند روز پیش بود که شیشه ی دل خالی از عطر تو شد...
یک روز، یک جمعه ای، وقتی که سر روی سجده گذاشتم، نفس عمیقی کشیدم...
یک لحظه خودم را در حرمت حس کردم،دلم،دل نمی کَندْ از سجاده...
دلش می خواست سر بلند کند و نگاهش گره بخورد به ضریح، اما دریغ...
این بار که مرا بطلبی با کوله باری پر می آیم...
کوله باری پُر از گناه...
خون می گرید دلم از تحمل این بار...
می آیم و پر می دهم تمام گناهانم را در آبی ِ نگاهت...
تا پَر بگیرند در آسمان ِ کرمت...
تا بَرْ چینند دانـه، دانـه، لطفت...
مچیلی نوشت:السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی
Design By : Pichak |