سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نگین سر سبز

نیت کرده بودم نماز مغرب را در آنجا بخوانم...
باران می بارید...
ترافیک بود...
چشم از ساعت بر نمی داشتم...
دل دل می کردم که برسم...
اما کاری از دستم بر نمی آمد...
و چقدر سخت است صبوری!
بالاخره رسیدیم...
پیاده که شدم، صدای الله اکبر به گوشم رسید...
همه جا پر از آب بود...
اما بی اعتنا به باران، شروع کردم به دویدن...
می خواستم هر طور شده به جماعت برسم...
لحظه ای خودم را ایستاده به نماز دیدم
اما نفهمیدم کی و چطور در عرض فقط چند دقیقه...
هم وضو گرفتم، هم در شلوغی و هیاهوی حرم...
جایی میان صفوف پیدا کردم...
نماز که تمام شد، نفسی آرام کشیدم...
با خوردن شکلات نذری، آرامشم شیرین تر شد...
حالا نوبت دل بود...
وقت زیارت...
زیارتی که مدتها بود دلم برایش لک زده بود...
السلام علیک...
تمام حرفها و درد و دل هایم را گفتم...
و نذر کردم...
اما بهترین قسمت...
زمزمه ی دعای فرج با صدای پسر بچه ای بود که مکبری می کرد...
اشکم را درآورد ...
بیرون که آمدم، دیگر *من ِ* چند دقیقه قبل نبودم...
آرام بودم... آرام ِ آرام...
سبک... شاد... فارغ از همه ی غم های عالم...
گوشی ام زنگ خورد...
خانم حیدری بود...
در حیاط حرم قرار گذاشتیم...
داشتم در ذهنم چهره اش را نقاشی می کردم... 
آنقدر شبیه نقاشی من بود که آخرین جمله ام پای تلفن این بود:
خانم حیدری دیدمتون...
و به سمتش رفتم...
آنقدر از دیدن هم خوشحال بودیم که حتی خیس شدن زیر باران هم برایمان لذت بخش بود...
دستم را به گرمی فشرد و گفت: قدمتون سبک بودا تا حالا اینجوری بارون نیومده بود! :)
دیدارمان هر چند کوتاه، اما تبدیل به خاطره ای همیشگی و به یاد ماندنی شد...

امام زاده صالح

امام زاده صالح (تجریش)


خط خطی شده در چهارشنبه 91/11/18ساعت 8:9 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |


Design By : Pichak