سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نگین سر سبز

زنگ زدم محل کارم و گفتم:من دارم میرم!تا شنبه هم سرکار نمیام...


من و دلتنگی و راه...

سلام، من همین الان سوار اتوبوس شدم.

-سلام، خوش اومدی...رسیدی پلیس راه بهم خبر بده

همه چی جدید و غریب بود!راه پر پیچ و خم... کوه و دره و سیاهی...

دل تو دلم نبود... بی تاب... پر از هیجان و نگرانی...

"چشماتو ببند و به چیزای خوب فکر کن اینطوری راه کوتاهتر میشه"

چشمامو که بستم، لحظه ی دیدار تو ذهنم نقش بست...

لحظه ای رو تصور کردم که از دور به سمت هم میریم و...

مات و مبهوت به هم نگاه میکنیم، یک آن میبینم که منو تو آغوش گرفته...

و چه باشکوه بود تصور لحظه ی دیدار...

چشم که باز کردم حالم بهتر بود...قلبم آرومتر میزد...

کناریم که انگار تمام مدت حواسش به من بود پرسید:ساکن همونجایی؟

گفتم:نه!اولین باره میام...راهش خیلی خطرناکه؟

-نه چون تا حالا نیومدی برات ترسناکه!حالا کجا میری؟

دوست نداشتم به حرف زدن ادامه بدم، فقط گفتم:کاش زودتر برسیم...

نمیدونستم کی میرسم، تمام حواسم به شوفر بود که یهو

با لهجه ی خاص خودش گفت:"خانوما آقایون به سلامت"...

دیدار

 

دربستی...دربستی! -خانوم مسیرتون کجاست؟ شهرک

-برید جلو پراید سفیده...

کرایه چنده؟

-6تومن

گرونه!!!

-نرخ شب همینه خواهرم

-کجای شهرک بپیچم؟

بلد نیست!فقط میدونم باید بریم کوچه آلاله!

-خب کدوم طرفه؟

برید بالا...این که شقایقه...اونم نیست...اینم نسترن!

آهان دیدم! خودشه...برید بالاتر

ایستاده بود جلوی در...

از ذوق دیدنش بال درآوردم...تو ذهنم لحظه ی دیدار داشت واقعی میشد که...

-خانوم کرایه ی شما 7 تومن میشه!! چرا؟؟؟ -چون آدرسو بلد نبودی خواهرم...

من بی تاب دیدار یار... راننده بی تاب نان!

پیاده شدم و رفتم سمتش...باورم نمیشد از نزدیک میبینمش!

اما نه از نگاهی چشم در چشم  خبری بود و  نه آغوشی!

رفتیم بالا...

چقدر حرف داشتیم برای گفتن!

حرفهایی که هیچوقت نتونسته بودیم برای هم بنویسیم!

حرفهایی که حتی پای تلفن بهم نگفته بودیم!

حرفهایی که فقط باید از نزدیک به هم میگفتیم... با تمام شور و شوق و هیجان...

دو استکان چای داغ، کنار هم... چشم در چشم...

لحظه هایی بود که فقط با نگاه، حرف میزدیم...

حتی از لحظه هایی که تصور میکردم دلچسب تر بود...

.

.

.

مچیلی نوشت:اگه هنوز بهترین دوست مجازیتون رو از نزدیک ندیدین

همین الان زنگ بزنید محل کارتون و بگید:"من تا شنبه سرکار نمیام!"

...


خط خطی شده در جمعه 93/9/7ساعت 1:28 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |


Design By : Pichak