سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نگین سر سبز

غرق در بازار دنیا بودم...

چقدر چشم نواز بودند دروغ های کادو پیچ شده...

آن طرف، بازار حراجی غیبت، داغ ِ داغ بود...

دل شکستن نصف قیمت...

زخم زبان و تهمت و بد زبانی را هم اشانتیون می دادند...

چشمانم خیره به زرق و برق بازار دنیا بود که دوستی پیام داد:

مهسا جون الان حرمم...

دعای کمیل...

هوا بارونیه...

به یادتم...

با خوندنش بند دلم پاره شد...

چشم گردوندم ، دنبال راهی بودم که برسم به حرم...

خودم رو این طرف و اون طرف می زدم، ولی خبری از خروجی نبود...

تو اون شلوغی و هیاهو هراسون شدم...

نا امید از پیدا کردن راهی به حرم، به گریه افتادم...

کسی پرسید:دنبال چی میگردی؟!

گفتم:خروجی...

گفت:میخوای کجا بری؟

گفتم:هرجایی جز اینجا، بیرون از بازار دنیا...

گفت:دل...

گفتم:چی؟نشنیدم دوباره بگو...

گفت:کافی ِ دلت اینجا نباشه...

گفتم:چطوری؟!

در حالی که داشت از من دور میشد گفت:راهشو باید خودت پیداااااا کنــــــــــی...

چشمام رو بستم و زیر لب گفتم:اللهم صل علی علی بن موسی الرضا المرتضی

دلم پر کشید تا حرم ، پیش امام رضا(ع)...

وقتی دوباره برگردم تو بازار دنیا، دست فروشی میکنم...

عطر خوشبوی صلوات برای سلامتی آقا...

بسته های خوشرنگ انتظار...

کادوی دعای فرج برای تعجل در ظهور آقا...

دست فروشی میکنم ، دست فروشی برای فرج آقا...

اللهم عجل لولیک الفرج

پ.ن:اللهم عجل لولیک الفرج

مچیلی نوشت:به داشتن دوستای خوبی که منو از بازار دنیا به بهشت انتظار میبرن، میبالم...



 

 


خط خطی شده در جمعه 91/11/27ساعت 12:50 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |


Design By : Pichak