در خیابان خیالم پرسه می زدم... باران ِ خاطره ، باریدن گرفت تا بجنبم ، چاله های ذهنم پُر از یاد تو شد دروغ هایت بی درنگ از خیابان ذهنم گذشتند آبِ گِل آلود ِ خاطراتت روی خیالم پاشید تمام ِ ذهنم کثیف شد دستمال فراموشی را برداشتم ولی نتوانستم تمیزش کنم... محلول بی خیالی هم فایده ای نداشت به توصیه ی یک دوست ، ذهنم را به کارواش توبه بردم قبض استغفار را پرداخت و رسید پشیمانی را امضا کردم چه لذتی دارد قدم زدن زیر نم نم بخشش چه زیباست رنگین کمان پاکی
پ.ن: دیگر هیچ وقت بدون چتر خدا ، در خیابان خیالم پرسه نخواهم زد. مچیلی نوشت : دلم یک دنیا رنگین کمان می خواهد. فقط یه روز تا اون اتفاق مونده بود و من ناتوان از اینکه هیچ راهی برای رویارویی با اون اتفاق پیدا نکردم هاج و واج بودم به سرم زده بود کنار بکشم و شکست رو بپذیرم ، ولی این بدترین تصمیم بود یاد حرف یکی از استادام افتادم که می گفت: از هر کاری که می ترسی باید با سَر بپری توش... نمی دونستم تو چند ساعت ِ باقی مونده می تونم کاری بکنم یا نه؟! بعد از کلی کلنجار رفتن،بالاخره تصمیم گرفتم با سَر بپرم توش... از خدا کمک خواستم : خدایا کمکم کن،نمی دونم چطوری ؟! ولی یه راهی جلو پام بذار... وقتی لحظه موعود فرا رسید با تمام ناباوری و از جایی که اصلا انتظارش رو نداشتم تونستم از پس اون قضیه بر بیام باورم نمی شد!! اون راه حل تو هیچ منطقی نمی گنجید. هیچ چیز آنقدرها عجیب نیست که پیش نیاید...
پ.ن:آرزو می کنم همیشه و همه جا دلم با خدا باشه و از محبتش نا امید و از حکمتش غافل نشم... سوالای من از بابا و مامان و داداش و آبجیم... - اولین بار کی رفتیم مشهد؟ بابام:اون سالی که من بازنشسته شدم/داداشم:1 سال بعد خدمت ِ من/آبجیم:سال سومِ دانشگاه بودم/مامانم:اون سالی که بابات بازنشسته شد - ماشینمون رو کی خریدیم؟ بابام:من 2 سال بود بازنشسته شده بودم/داداشم:3 سال بعد خدمت من بود/آبجیم:اون سالی که دانشگاه قبول شدم/مامانم:اون سالی که خواهرت دانشگاه قبول شد - عروسی خاله کی بود؟ بابام:1 سال مونده بود من بازنشسته بشم/داداشم:من خدمتم رو تموم کرده بودم/آبجیم: من سال آخر دانشگاه بودم/مامانم:اون سالی که داداشت خدمتشو تموم کرده بود - حاج آقا کی رفت مکه؟ بابام:5 سال مونده بود من بازنشسته بشم/داداشم:من هنوز خدمت نرفته بودم/آبجیم:من هنوز دانشگاه قبول نشده بودم/مامانم:سالی که تو شاگرد ممتاز شده بودی پ.ن:الهی فدای مامانم بشم که مهمترین اتفاقات براش ، مهمترین اتفاقاتی ِ که برای ما افتاده... مچیلی نوشت:به افتخار همه مامانای مهربونه دنیا از پروانه، انتظار ندارم درکم کنه ، ولی از تو انتظار دارم... از مورچه، انتظار ندارم دلتنگم بشه ، ولی از تو انتظار دارم... از ماه، انتظار ندارم برای من بتابه ، ولی از تو انتظار دارم... از گُل، انتظار ندارم به روی من بخنده ، ولی از تو انتظار دارم... از کبوتر، انتظار ندارم به هوای من پَر بزنه ، ولی از تو انتظار دارم... از آسمون، انتظار ندارم هوام رو داشته باشه ، ولی از تو انتظار دارم... از کوه، انتظار ندارم صبوری کنه ، ولی از تو انتظار دارم... از دریا، انتظار ندارم از دستم طوفانی نشه ، ولی از تو انتظار دارم... از ابر، انتظار ندارم با شنیدن غصه هام بباره ، ولی از تو انتظار دارم... از عکست که رو دیوار ِ اتاقم ِ انتظار ندارم حرفامو بفهمه ، ولی از خودت انتظار دارم... از تو انتظار دارم ، چون باورهات رو ، باور دارم چون با تمام وجود عاشقتم چون با تمام تفاوت هات دوستت دارم چون برام خیلی مهمی و مهمتر از همه اینا چون خواهرمی...
مچیلی نوشت:به افتخاره همه آبجیا بزن کف قشنگه رو باد،کافی نبود... طوفان،ابرهای سیاه،فایده ای نداشت... رگبار،رعد و برق، نه دل ِ آسمان با این چیزها سبک نمی شد... تا اینکه باران بارید، شدید و شدید تر می شد همه جا را آب گرفته بود... دل من هم مثل آسمان گرفته بود دلتنگی هایم را نوشتم ، آرام نشد خط خطیشان کردم ، فایده ای نداشت دلتنگی هام را پاره کردم و دور ریختم، اما هنوز دلم آرام نگرفته بود... چشمانم را آب گرفت،دستمال کاغذی جُور ِ اشکهایم را نکشید رفتم زیر سقف آسمان... هر دو می گریستیم... آنقدر گریستیم که تمام تنم خیس شد... باران بند آمد ، آسمان آبی شد سرما خورده ام... به لطف خدا من و آسمان هر دو آرامیم مچیلی نوشت:در دلم جای باران، انگار تگرگ می بارید... هوا کمی تا قسمتی ابری بود گاهی آفتاب از گوشه ای بیرون میامد و چشمک میزد همیشه نزدیک ظهر دفتر خلوت است مثل همیشه وبم باز بود و داشتم کار ثبت انجام می دادم پیامکی آمد : مهسا میای بریم مشهد؟! جا خوردم... دوباره خواندم... درست دیدم سمیرا بود که این سوال را پرسیده بود بی معطلی پرسیدم:کی؟چند روزه؟با چی؟ جواب داد:هفته ی بعد،5 روزه،با قطار...میای؟! گفتم:میدونی که حتما میام،فقط 1 ساعت دیگه میرم خونه با مامان و بابا هماهنگ میکنم:) رفتم سراغ وبم،نظرات فید جدیدم(اولین شعری که بعد از 5 سال به عشق امام رضا(ع) گفته بودم)را چک کردم کسی گفته بود:انشاالله به زودی زیارت قسمتتون بشه. از ته دل گفتم،الهی آمیــــــــــــن دلخوش از پیام سمیرا و نظرات دوستان،محو تماشای گنبد طلایی بودم که در وسط سیبی می درخشید دوباره پیامک آمد:مهسا قسمت نبود بریم مشهد دیر فهمیدم کوپه خواهران پر شده:((( دلم از غصه مچاله شد. هاج و واج حرف سمیرا بودم که هوا به یکباره تاریک شد تاریک مانند گرگ و میش شب! صدای عجیبی آمد همه دویدیم به سمت پنجره تگرگ میبارید،وحشتناک بود شدید و شدیدتر میشد خیابان در یک چشم بر هم زدن پر از آب شد ماشین ها وسط خیابان متوقف شدند بچه مدرسه ای ها به این طرف و آن طرف می دویدند ماشین ها بوق می زدند،بچه ها جیغ می کشیدند شهر هم مثل دلم آشوب بود... پ.ن1:لینک فید شعرم http://khorram.parsiblog.com/Feeds پ.ن2:خیلی اتفاق عجیبی بود تا حالا همچین هوایی ندیده بودم. مچیلی نوشت:یا علی بن موسی الرضا المرتضی
مچیلی نوشت:عجب اتفاقی بود،هنوز تو بُــهت َم ... خدایا شکرت
Design By : Pichak |