غرق در بازار دنیا بودم... چقدر چشم نواز بودند دروغ های کادو پیچ شده... آن طرف، بازار حراجی غیبت، داغ ِ داغ بود... دل شکستن نصف قیمت... زخم زبان و تهمت و بد زبانی را هم اشانتیون می دادند... چشمانم خیره به زرق و برق بازار دنیا بود که دوستی پیام داد: مهسا جون الان حرمم... دعای کمیل... هوا بارونیه... به یادتم... با خوندنش بند دلم پاره شد... چشم گردوندم ، دنبال راهی بودم که برسم به حرم... خودم رو این طرف و اون طرف می زدم، ولی خبری از خروجی نبود... تو اون شلوغی و هیاهو هراسون شدم... نا امید از پیدا کردن راهی به حرم، به گریه افتادم... کسی پرسید:دنبال چی میگردی؟! گفتم:خروجی... گفت:میخوای کجا بری؟ گفتم:هرجایی جز اینجا، بیرون از بازار دنیا... گفت:دل... گفتم:چی؟نشنیدم دوباره بگو... گفت:کافی ِ دلت اینجا نباشه... گفتم:چطوری؟! در حالی که داشت از من دور میشد گفت:راهشو باید خودت پیداااااا کنــــــــــی... چشمام رو بستم و زیر لب گفتم:اللهم صل علی علی بن موسی الرضا المرتضی دلم پر کشید تا حرم ، پیش امام رضا(ع)... وقتی دوباره برگردم تو بازار دنیا، دست فروشی میکنم... عطر خوشبوی صلوات برای سلامتی آقا... بسته های خوشرنگ انتظار... کادوی دعای فرج برای تعجل در ظهور آقا... دست فروشی میکنم ، دست فروشی برای فرج آقا... پ.ن:اللهم عجل لولیک الفرج مچیلی نوشت:به داشتن دوستای خوبی که منو از بازار دنیا به بهشت انتظار میبرن، میبالم... نیت کرده بودم نماز مغرب را در آنجا بخوانم... امام زاده صالح (تجریش)
باران می بارید...
ترافیک بود...
چشم از ساعت بر نمی داشتم...
دل دل می کردم که برسم...
اما کاری از دستم بر نمی آمد...
و چقدر سخت است صبوری!
بالاخره رسیدیم...
پیاده که شدم، صدای الله اکبر به گوشم رسید...
همه جا پر از آب بود...
اما بی اعتنا به باران، شروع کردم به دویدن...
می خواستم هر طور شده به جماعت برسم...
لحظه ای خودم را ایستاده به نماز دیدم
اما نفهمیدم کی و چطور در عرض فقط چند دقیقه...
هم وضو گرفتم، هم در شلوغی و هیاهوی حرم...
جایی میان صفوف پیدا کردم...
نماز که تمام شد، نفسی آرام کشیدم...
با خوردن شکلات نذری، آرامشم شیرین تر شد...
حالا نوبت دل بود...
وقت زیارت...
زیارتی که مدتها بود دلم برایش لک زده بود...
السلام علیک...
تمام حرفها و درد و دل هایم را گفتم...
و نذر کردم...
اما بهترین قسمت...
زمزمه ی دعای فرج با صدای پسر بچه ای بود که مکبری می کرد...
اشکم را درآورد ...
بیرون که آمدم، دیگر *من ِ* چند دقیقه قبل نبودم...
آرام بودم... آرام ِ آرام...
سبک... شاد... فارغ از همه ی غم های عالم...
گوشی ام زنگ خورد...
خانم حیدری بود...
در حیاط حرم قرار گذاشتیم...
داشتم در ذهنم چهره اش را نقاشی می کردم...
آنقدر شبیه نقاشی من بود که آخرین جمله ام پای تلفن این بود:
خانم حیدری دیدمتون...
و به سمتش رفتم...
آنقدر از دیدن هم خوشحال بودیم که حتی خیس شدن زیر باران هم برایمان لذت بخش بود...
دستم را به گرمی فشرد و گفت: قدمتون سبک بودا تا حالا اینجوری بارون نیومده بود! :)
دیدارمان هر چند کوتاه، اما تبدیل به خاطره ای همیشگی و به یاد ماندنی شد...
Design By : Pichak |