به نام خدا بالاخره آخـــــــــــر شهریور شد و انگورا رسیدن:) ما انگورهارو به تیزاب تبدیل میکنیم:) می پرسید چطوری؟! خب از مراحلش یه گزارش تصویری تهیه کردم تا کسایی که نمیدونن،بدونن خب:دی صبح زووووود باید با خاله و عمه و عمو و دایی و حاج ننه و برو بچ بری باغ؛ بگو خب! بعد کاری نداره که باید هر چی انگور دیدی بچینی، بعد یکی با فرقون انگورارو ببره سر زمین... بعد وقتی انگورا رو جمع کردن یه جا... اونوقت میریزنشون تو وان تیزاب ، تو این عکس میتونید روش شناخته نشدن رو هم یاد بگیرید:دی بعد که انگورا حسابی تو تیزاب حال اومدن باید بریزیشون تو سبد! بعد دوباره میرن فرقون سواری تا برسن سر زمین؛کدوم زمین؟!همین زمین... کلا خیلی بهشون خوش میگذره:) ... بعد وقتی رسیدن سر زمین یکی نازشون میکنه :)یعنی رو زمین پهنشون میکنه... این شکلی... همینطوری هی پهنشون میکنن تـــــــــــا انگورا تموم بشن :) اینم یه نما از پشت بوم اینم از انگورچینی:) حالا فهمیدین تیزاب چیه؟! نه!؟ حالا شکار لحظه ها... اونایی که دست نازنینه سه تا پروانه است:) ماه که نباشه اصلا نمیشه... ... این عکسو سال 84 با دوربین آنالوگ انداختم... پیدا کردنش بهونه ای شد تا همه ی آلبوم ها رو نگاه کنم و کلی خاطره برام زنده بشه پ.ن:لحظه هاتون شیرین مثل انگور ... هو الخالق شهریور که میاد تازه می فهمم اگه پاییز از راه برسه ، چقدر دلم برای تابستون تنگ میشه! انقدر تنگ میشه که اصلا دوست ندارم تموم بشه، اما انگار هر روزش فقط یک لحظه است! مهمون لحظه های شهریوری ِ من باشید... . . . آفتابگردون دلش برای خورشید تنگ شده بود، هر چقدر صداش زد جوابی نشنید... دلش گرفت و سر به زیر؛ خمید... پل قدیمی که حواسش به همه جا بود، فهمید! در ِ گوش ِ جنگل چیزی گفت... جنگل از گلها کمک خواست تا کاری کنن... گل صورتی رو به گل سفید کرد و گفت: تو از من به ماه نزدیکتری ازش بخواه تا فکری بکنه... گل سفید رو به ماه کرد و ماجرا رو براش تعریف کرد... ماه، هزار قطره شد و تمام باغ رو نقره بارون کرد... ... همه می خندیدند؛ گل ، قاصدک ، خاک ، پروانه... ... حتی آفتابگردان... آفتابگردون انقدر خوشحال بود که سر بالا برد و رو به ماه کرد، تا... تا شب از پشت درخت سنجد، باغ را به خواب برد... پ.ن1:برای دیدن تمامی تصاویر در اندازه ی خیلی بزرگتر روی عکس کلیک رنجه بفرمایید... پ.ن2:من به جز عکاسی و وبلاگ نویسی، شیرینی پزی هم بلدم ؛ بعد از دیدن عکسها و خوندن داستان به نظر شما کدوم رو ادامه بدم؟(آیکن آقای سروری) :دی مچیلی نوشت1:دیروز لحظه ی فوق العاده ای بود ، اما گذشت... منتظر لحظه های فردا میمونم... مچیلی نوشت2:لحظه هاتون رنگین کمونی هو الرئوف این همه راه رو کوبیدم رفتم تهران!رسیدم فرهنگسرای خاوران... سوت و کور و خلوت... یهو یه قیافه آشنا دیدم ... ازم پرسید شما اسمت چیه؟! گفتم:مهسا! همه گفتن :اِ مهسا تویی؟!:) بعد یکی یکی خودشونو معرفی کردن " هیجان انگیز ترین قسمتش همین بود " :) مهندس از راه رسید!همش به این فکر میکرد که چرا اتوبان امام علی رو تو نقشه بروز نکردن! بعد رفتیم سراغ عکسها... ... ... بعد از حرفهای آقای سروری یه هدیــــــه گرفتیم که حسابی جا خوردم،از طرف عمو کیمیای ناب بود... همه رفتن خونه هاشون... منم با کلی خاطره برگشتم شهر با صفای خودمون... پ.ن:با تشکر از زحمات خانم موسوی و مهندس فخری... مچیلی نوشت:هدیه خیلی چیز خوبیه :دی خدا جون سلام! خدایا به من توانی بده تا اسب وحشی نفسم رو با افسار ایمان، مهار کنم... کاری کن که بتونم از دام های شیطان بپرم و اگه جایی لغزیدم جایی جز درگاه خودت نیفتم! پ.ن1:وَقَالَ الَّذِینَ کَفَرُوا رَبَّنَا أَرِنَا الَّذَیْنِ أَضَلَّانَا مِنَ الْجِنِّ وَالْإِنسِ نَجْعَلْهُمَا تَحْتَ أَقْدَامِنَا لِیَکُونَا مِنَ الْأَسْفَلِینَ کافران گفتند: پروردگارا! آنهائی را که از جن و انس ما را گمراه کردند به ما نشان ده تا زیر پای خود بگذاریم (و لگدمالشان کنیم) تا از پستترین مردم باشند! "آیه 29 سوره ی فصلت" پ.ن2:عکس از مچیلی مچیلی نوشت: دلم میخواد همه ی"تو"های نوشته هام خودت باشی، فقط خودت...
ای بابا!انگورارو میزنن تو تیزاب تا زنبورا و مورچه ها بهشون ناخنک نزنن، همین:)
خدایا خیلی وقته حسهای خوبی ندارم
فکر میکنم همش به خاطر بی "تو" بودن ِ!
می خوام یکم باهات درد و دل کنم...
کمکم کن که پا در رکاب شیطان نباشم تا بتونم رو نفسم بتازم...
کمکم کن تا تو مزرعه ی "تقوا"، روحم رو از سرچشمه ی "خلوص نیت" سیراب کنم!
خدایا کاری کن تا "گناه" برام مثل زهر و "اعمال صالح" برام به شیرینی عسل باشه...
خدایا نذار شیطان گناه رو برام زینت بده و انجام کار خیر رو در نظرم سخت جلوه بده!
خدایا کمک کن تا پای عهدم بمونم و باز توبه نشکنم...
دیگه دلم نمیخواد با روی سیاه و خجل به درگاهت بیام...
ای مهربون! مگه جز تو پناه دیگه ای هم هست!
مگه جز درگاه تو مامن و آرامگاهی وجود داره؟!
میدونم...
خوب میدونم که هیچکس به اندازه ی "خودت" خیر خواه من نیست...
اما...
اما گاهی اینقدر زیور و زینت دنیا جلوی چشمهام رو میگیره که تو رو نمیبینم!
میدونم که تو همیشه و همه جا من رو میبینی و حواست به کارهام هست
اما چون بنده ی خوبی نیستم اینو فراموش میکنم...
اون وقته که سرگردون میشم و هی دور خودم میچرخم...
اما هیچ کسی نمیتونه جای "تو" رو برام پر کنه...
به خاطر همین هرجا هم که برم بازم برمیگردم پیش "خودت"...
خدایا من رو واسه یه لحظه ام به خودم وا نذار...
خدایا فراموشکارم نکن!
ناسپاسی هام رو ببخش و خطاهام رو بذار پای "آدمیتم"...
Design By : Pichak |