سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نگین سر سبز

باورم نمی شد در عرض یک هفته پاییز به باغمان رسیده بود!
برگهای درخت زردآلو همانند میوه هایش که تابستان خورده بودیم *زرد* شده بود
سرم را چرخاندم و به جوی آب نگاه کردم ، رنگش پریده بود و آب نداشت
چگونه بدون شنیدن *دوستت دارم*های آب زندگی می کرد؟
درختان انگور چه سر به زیر و خسته بودند
گل ختمی دیگر گل نداشت
‍ژربراها(گل مهسا خانوم) خاکستری شده بودند
جنگل کوچکمان آنقدر خلوت شده بود که باغ همسایه به راحتی دیده می شد
بغضم گرفت
خواستم باغ اشکهایم را نبیند سرم را بالا گرفتم
چشمم به آسمان افتاد
آسمان تغییری نکرده بود
هنوز آبی بود
دوباره به باغ نگاه کردم ، اشکهایم را که روی گونه هایم ریخته بود پاک کردم
چقدر رنگ زرد به زردآلو میآمد
فکر می کنم جوی آب هم بعد از این همه سر و صدا کمی به سکوت احتیاج دارد
درختان انگور هم خسته از انگور چینی باید کمی بخوابند
گلهای ختمی و ژربرا تبدیل به تخم شده اند باید آنها را جمع کنم برای بهار
باغمان با دیدن باغ همسایه تا آمدن بهار احساس دلتنگی نمی کند
پاییز هم می تواند دوست داشتنی باشد
خدا چقدر حواسش به همه چیز هست
حتی به باغ ما...

 


 


خط خطی شده در دوشنبه 91/7/17ساعت 5:4 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

 

ساغر

چند سالی بود از او بی خبر بودم، آخرین بار در لباس عروسی دیده بودَمَش
با بچه ها قرار گذاشتیم سری بزنیم و احوالی بپرسیم
دوره دبیرستان که هم تختی بودیم خیلی زود رنج و دل نازک بود، سر به هوا و شلخته، به جزئیات هیچ اهمیتی نمی داد
دریغ از ذره ای صبر و حوصله
با همه اوصاف دوست بودیم و سنگ صبور هم!
رسیدیم به خیابان مــادر ، خانه ی مادر شوهرش زندگی می کردند
به محض در زدن بیرون دوید
انگار پشت در ایستاده بود
- سلام سلام خیلی خوش اومدین خوبی مهسا جونم
سلام معصومه جان خوش اومدی
سلام فاطمه جان کاش آبجیتم میاوردی
سلام سامیه جان خوبی ؟
بفرمایید بفرمایید
بعد از دیده بوسی دم ِ دَر ، داخل خانه شدیم
با محبت فراوان حال تک تکمان را می پرسید و چشمانش از اشک شوق تَر بود ...
از هر کداممان چیزی به یاد داشت، خاطره ، خنده ، حسرت ، آه...
بعد از کمی گپ و گفت شروع به پذیرایی کرد
چای و نسکافه ، کیک و شیرینی خانگی ، ظرف میوه با چینشی چشم نواز
سنگ تمام گذاشته بود
خانه اش را چه باسلیقه چیده بود
هماهنگی طرح های روی دیوار با پرده فوق العاده بود
یکی از بچه ها هم که مثل من چشمش به طرح های روی دیوار بود پرسید:
- اینایی که زدی به دیوار از این طرح های آماده است؟
- نه خودم کشیدم معصومه جان ، قشنگن؟
نسکافه از دست معصومه روی فرش کرم رنگ زیر پایش ریخت
در دلم گفتم فاجعه شد...
ولی چقدر با حوصله و خنده بر لب فرش را تمیز می کرد و مدام می گفت
- اشکال نداره عزیزم ، جونت سلامت معصومه جونم
چقدر مهربان و صبور ، چه دل بزرگی...
هاج و واج ِ رفتارهای راضیه بودم ، مگر می شود یک نفر اینقدر تغییر کند؟!
بعد از تمیز کردن فرش یک چای برای خودش برداشت و کنار من نشست
به چشمانم نگاهی کرد و یواشکی کنار گوشم گفت:
- مهسا دارم مامان می شم
در جا خشکم زد
- میخوام اسمش رو بذارم ساغر...قشنگه؟!
در حالی که اشک در چشمانم حلقه می زد گفتم:آره خیلی قشنگه...
جواب سوالم را پیدا کرده بودم
آری دلیلش همین بود : ساغر
راضیه داشت مادر می شد...


پ ن1:خیلی دلم برای راضیه تنگ شده ، هلاک دیدن ساغرم
پ ن2:خودم هنوز ساغرو از نزدیک ندیدم، این عکس هم ساغر نیست ،لطفا سوال نکنید دوست عزیز :)






خط خطی شده در دوشنبه 91/7/17ساعت 10:6 صبح دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

گوشیم زنگ خورد ، فاطمه بود.

الو سلام فاطمه جان...

-مهســـــــا قبول شدم

وای فاطمه راست میگی؟؟ بگو ببینم کجا قبول شدی؟

-صائب قبول شدم دانشگاه شما

به به مبارکا باشه،خوب خانوم مهندس کی میری ثبت نام؟

-دو روز دیگه،می تونی بیای با هم بریم؟

من نیام کی بیاد؟عمرا بذارم تنها بری   J

-کارت چی میشه؟

مرخصی رو گذاشتن واسه همین روزا دیگه   J

[لوکیشن: داخلی، دانشگاه صائب ]

بعد از واریز کردن پول به حساب دانشگاه یه سری فرم دادن که تکمیل کنیم

شروع کردم به خوندن اولین فرم:

تعهد نامه انظباطی دانشگاه

اینجانب.......متعهد می شوم تمامی بندهای آیین نامه انظباطی را رعایت کنم ،

 در صورت عدم رعایت نکات ذیل تصمیم گیری با کمیته انظباطی خواهد بود.

1-عدم پوشیدن مانتوهای تنگ و کوتاه

2-عدم آرایش صورت و مو

3-عدم استفاده از زیورآلات نامتعارف و لاک

4-عدم پوشیدن جوراب کوتاه و کفش نامناسب ...

نام دانشجو           امضا و اثر انگشت

بعد از تکمیل فرم ها رفتیم آموزش مدارک رو دادیم به مسئول رشته ،گفت : منتظر باشید تا صداتون کنم.

فاطمه پرسید:

-مهسا تو که همه رو می شناسی خوب معرفیشون کن تا منم بشناسمشون...

منم که جو گیر شروع کردم به معرفی

ببین فاطمه جان اون خانوم مسئول آموزش

-کدوم؟؟

همون که موهاشو های لایت کرده یه وری ریخته رو صورتش!

-آهان فهمیدم

اون یکی که سایه غلیظ زده و مانتو سبز پوشیده مسئول امور مالی

-خوب؟!

اونی هم که ناخن هاش رو همرنگ مانتوش فرنچ کرده و یه انگشتر نقره ی بزرگ دستش ِ مسئول انفورماتیک ِ

اونی هم که ... یهو بین حرفام مسئول رشته صدا زد:فاطمه خانوم؟

-بله؟

خانم ِ فاطمه خانوم اصل مدرک کاردانیت رو آوردی؟ چرا این فرم تعهد انظباطیت اثر انگشت نداره؟؟

-مهسا اون استامپ رو بده به من

 تناقض


خط خطی شده در جمعه 91/7/14ساعت 9:47 صبح دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

*نعمت باد*

باد

امسال بابام به اندازه ی مصرف خودمون لوبیا کاشته بود،

 

 چون مقدارش کم بود [مثل قدیم ها که دستگاه های مکانیزه نداشتن] لوبیا ها رو

 

سنتی کوبید، ریخت تو تشت و داد به باد...


هر بار که تشت رو پر می کرد و لوبیا ها رو از بالا در جهت باد

 

می ریخت تا کاه از لوبیا جدا بشه، بلند صلوات می فرستاد

 


ازش پرسیدم:بابـایی چرا هر وقت تشت رو پر می کنی و می ریزی،

 

 صلوات میفرستی؟؟!؟!


گفت:برای تشکر از خدا به خاطر *نعمت باد* و برای شادی روح پدرم

 

 که این شکرگزاری رو بهم یاد داد...

 

 


خط خطی شده در سه شنبه 91/7/11ساعت 8:31 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

 

دلم تنگ شده برای پابوسی امام رضا(ع)...

دلم می خواد برم حرم،مثل اون موقع ها با بچه ها قرار بذاریم،هر وقت که زیارتمون تموم شد کنار سقا خونه واستیم...

بعد تو شلوغی رواق یه کنج خلوت پیدا کنم،نماز زیارت بخونم،دعا کنم...

دلم تنگ شده برای وقتی که داره اذان صبح میگه و ما هنوز به حرم نرسیدیم...

ولی وقتی می دویم تا به نماز جماعت برسیم،هیچکس با تعجب نگاهمون نمیکنه،چون همه می دون تا به موقع برسن...

وقتی می رسیم تو حرم،خادمی که دم در ایستاده میگه:خواهرم نماز جماعت جلو ایوان طلاست...

بعد نماز خوابم میاد ولی فکر رفتن به پیشواز آفتاب و شنیدن صدای نقاره ها،خواب رو از چشام میگیره و باقی زیارت امین الله رو میخونم...

دلم تنگ شده برای وقتی که میرم تو حرم برای زیارت،اما شلوغه...

به خودم میگم:حتما که نباید دستت به ضریح برسه،مهم زیارت با معرفتِ ...

بعد از کمی ذکر و دعا،یهو میبینم جلوم داره خلوت میشه،کم کم میرم جلو...

جلوتر...

نمیدونم چطوری؟ولی دستم رسیده به ضریح،چند لحظه صورتم رو میچسبونم به ضریح و دعا میکنم...

بعد به خودم میگم: بسه دیگه،بذار بقیه هم زیارت کنن...

دوباره میرم عقب و به ضریح نگاه میکنم،چشمام پر از اشکِ ، ولی با لبخند ، تو دلم ، قربون صدقه امام رضا(ع) میرم...

دلم تنگ شده واسه احمد کوچولو وقتی از شلوغی کلافه شده و داره گریه میکنه،بهش شکلات میدم و براش شعر "مادر چه مهربون" رو میخونم،تا وقتی سرش گرم شعرِ ، مادرش با خیال راحت یک صفحه قرآن بخونِ ...

دلم تنگ شده واسه پابرهنه راه رفتن ، با خودم قدم زدن تو حرم امام رضا(ع)...

ایوان طلا

 پی نوشت1:دعا کنید دوباره قسمت بشه برم پابوس امام رضا(ع)

پی نوشت2:بعد از پنج سال به لطف یکی از دوستان دوباره شروع به نوشتن کردم، مشتاق شنیدن انتقادات اهالی دست به قلم هستم...


خط خطی شده در پنج شنبه 91/6/30ساعت 9:0 صبح دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

امام زمان

آن روز کودکی نرگس فروش به رهگذری میگفت:

 نرگس آقا نمیخری؟

 رهگذر لگدی به پسر بچه زد...زبانم بند آمد...

 پسرک نقش زمین شد...

 گلهایش را از روی زمین جمع کرد...به کناری رفت...

 خودش را تکاند...اشکی نریخت...تکه کاغذی از جیبش بیرون آورد...

 نزدیک رفتم...آمدم چیزی بگویم...باز هم زبانم بند آمد...

 پسرک...دعای عهد میخواند...

 من تمام نرگسهایت را...میخرم...آقا...


خط خطی شده در پنج شنبه 91/5/5ساعت 11:17 صبح دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

در تاریکی بی آغاز و پایان
دری در روشنی انتظارم رویید
خودم رادر پس در تنها نهادم
و به درون نهادم
 اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد
 سایه ای در من فرود آمد
 و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد
پس من کجا بودم ؟
شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسانداشت
 و من انعکاسی بودم
 که بی خودانه همه خلوت ها را به هم می زد
 و در پایان همه رویاها درسایه بهتی فرو می رفت
من در پس در تنها مانده بودم
 همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام
 گویی وجودم در پای این در جا مانده بود
در گنگی آن ریشه داشت
ایا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود ؟
 در اتاق بی روزن انعکاسی سرگردان بود
و من درتاریکی خوابم برده بود
 در ته خوابم خودم را پیدا کردم
 و این هوشیاری خلوت خوابم را آلود
ایا این هوشیاری خطای تازه من بود ؟
در تاریکی بی آغاز و پایان
 فکری در پس در تنها مانده بود
پس من کجا بودم ؟
 حس کردم جایی به بیداری می رسم
همه وجودم رادر روشنی این بیداری تماشا کردم
 ایامن سایه گمشده خطایی نبودم ؟
دراتاق بی روزن
 انعکاسی نوسان داشت
پس من کجا بودم ؟
 درتاریکی بی آغاز و پایان
بهتی در پس در تنها مانده بود

"سهراب سپهری"


خط خطی شده در سه شنبه 91/3/16ساعت 7:18 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

سلام دیروز که رفته بودیم خرمدره گردی رسیدیم به یه روستا که بن بست بود ! من روستا زیاد دیدم ولی روستای بن بست تا حالا ندیده بودم.

خیلی دوست داشتم عکسهام تو روز آفتابی باشه ولی متاسفانه دیروز هوای روستا خیلی دلش گرفته بود...

باغ درههوا دلش گرفته


خط خطی شده در شنبه 91/2/23ساعت 12:6 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

عکاس : خودمکوچه باغ های خرمدره


خط خطی شده در سه شنبه 91/2/19ساعت 7:22 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

قرآن امید را عاملی مهم در حرکت و زندگی بشر بر می شمرد و بیان می کند که امید است که وی را به سوی کاری و یا عملی سوق می دهد. به عنوان نمونه بیان می کند که امید به پاسخ گویی از سوی خداوند علت و انگیزه برای دعا و طلب از او می شود.(بقره ایه 186) و امید به آینده برتر در این دنیا و یا آخرت است که موجب می شود تا باورها و کنش ها و واکنش های خویش را تصحیح کند و به بازسازی و اصلاح اعمال و رفتار خود بپردازد.( یونس آیه 7 و 8)


سایه

عکاس ، فتوشاپ و سوژه :خودم


خط خطی شده در یکشنبه 91/2/10ساعت 1:19 عصر دل نوشته مهسا خانوم *قطره بارون* ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak