هو الخالق شهریور که میاد تازه می فهمم اگه پاییز از راه برسه ، چقدر دلم برای تابستون تنگ میشه! انقدر تنگ میشه که اصلا دوست ندارم تموم بشه، اما انگار هر روزش فقط یک لحظه است! مهمون لحظه های شهریوری ِ من باشید... . . . آفتابگردون دلش برای خورشید تنگ شده بود، هر چقدر صداش زد جوابی نشنید... دلش گرفت و سر به زیر؛ خمید... پل قدیمی که حواسش به همه جا بود، فهمید! در ِ گوش ِ جنگل چیزی گفت... جنگل از گلها کمک خواست تا کاری کنن... گل صورتی رو به گل سفید کرد و گفت: تو از من به ماه نزدیکتری ازش بخواه تا فکری بکنه... گل سفید رو به ماه کرد و ماجرا رو براش تعریف کرد... ماه، هزار قطره شد و تمام باغ رو نقره بارون کرد... ... همه می خندیدند؛ گل ، قاصدک ، خاک ، پروانه... ... حتی آفتابگردان... آفتابگردون انقدر خوشحال بود که سر بالا برد و رو به ماه کرد، تا... تا شب از پشت درخت سنجد، باغ را به خواب برد... پ.ن1:برای دیدن تمامی تصاویر در اندازه ی خیلی بزرگتر روی عکس کلیک رنجه بفرمایید... پ.ن2:من به جز عکاسی و وبلاگ نویسی، شیرینی پزی هم بلدم ؛ بعد از دیدن عکسها و خوندن داستان به نظر شما کدوم رو ادامه بدم؟(آیکن آقای سروری) :دی مچیلی نوشت1:دیروز لحظه ی فوق العاده ای بود ، اما گذشت... منتظر لحظه های فردا میمونم... مچیلی نوشت2:لحظه هاتون رنگین کمونی
Design By : Pichak |