سَبُّحِ اسْمَ رَبِّکَ الْاَعْلی پ.ن:برداشتی آزاد از سوره قارعه هو المحبوب با یه روح لطیف و حساس مثل یه قاصدک روی این کره ی خاکی چرخ میزنم عاشق زندگی ام به پروانه ها چشمک میزنم برای پرنده ها دست تکون میدم به خورشید سلام میکنم از باد که روی صورتم سر میخوره تشکر میکنم وقتی به جیرجیرکا شب بخیر میگم... حواسم هست که ستاره ها بهم چشمک میزنن! میدونم که پیچک ِ کنار پنجره گاهی تو اتاقم سرک میکشه اما به روش نمیارم. برای بچه گربه هایی که مادر ندارن غصه میخورم برای جوجه ها اسم میذارم و باهاشون حرف میزنم برای قاصدک وقتی که درد و دل کردم، فوتش میکنم به غرغرهای یاکریم گوش میکنم باغچه رو دلداری میدم با ابرها گریه میکنم از دیدن رنگین کمون ذوق میکنم از خوشکلی شمعدونی تعریف میکنم گلهای قالیچه ی اتاقمو ناز میکنم یه وقتایی با حیاط قهر میکنم... پنجره رو میبندمو دعواش میکنم! شبهای مهتابی تا صبح با ماه شب نشینی میکنم. این منَ م دختری از جنس قاصدک... . . مهسا نوشت:این سادگی ها رو دوست دارم به نام خدا بالاخره آخـــــــــــر شهریور شد و انگورا رسیدن:) ما انگورهارو به تیزاب تبدیل میکنیم:) می پرسید چطوری؟! خب از مراحلش یه گزارش تصویری تهیه کردم تا کسایی که نمیدونن،بدونن خب:دی صبح زووووود باید با خاله و عمه و عمو و دایی و حاج ننه و برو بچ بری باغ؛ بگو خب! بعد کاری نداره که باید هر چی انگور دیدی بچینی، بعد یکی با فرقون انگورارو ببره سر زمین... بعد وقتی انگورا رو جمع کردن یه جا... اونوقت میریزنشون تو وان تیزاب ، تو این عکس میتونید روش شناخته نشدن رو هم یاد بگیرید:دی بعد که انگورا حسابی تو تیزاب حال اومدن باید بریزیشون تو سبد! بعد دوباره میرن فرقون سواری تا برسن سر زمین؛کدوم زمین؟!همین زمین... کلا خیلی بهشون خوش میگذره:) ... بعد وقتی رسیدن سر زمین یکی نازشون میکنه :)یعنی رو زمین پهنشون میکنه... این شکلی... همینطوری هی پهنشون میکنن تـــــــــــا انگورا تموم بشن :) اینم یه نما از پشت بوم اینم از انگورچینی:) حالا فهمیدین تیزاب چیه؟! نه!؟ حالا شکار لحظه ها... اونایی که دست نازنینه سه تا پروانه است:) ماه که نباشه اصلا نمیشه... ... این عکسو سال 84 با دوربین آنالوگ انداختم... پیدا کردنش بهونه ای شد تا همه ی آلبوم ها رو نگاه کنم و کلی خاطره برام زنده بشه پ.ن:لحظه هاتون شیرین مثل انگور ... هو الخالق شهریور که میاد تازه می فهمم اگه پاییز از راه برسه ، چقدر دلم برای تابستون تنگ میشه! انقدر تنگ میشه که اصلا دوست ندارم تموم بشه، اما انگار هر روزش فقط یک لحظه است! مهمون لحظه های شهریوری ِ من باشید... . . . آفتابگردون دلش برای خورشید تنگ شده بود، هر چقدر صداش زد جوابی نشنید... دلش گرفت و سر به زیر؛ خمید... پل قدیمی که حواسش به همه جا بود، فهمید! در ِ گوش ِ جنگل چیزی گفت... جنگل از گلها کمک خواست تا کاری کنن... گل صورتی رو به گل سفید کرد و گفت: تو از من به ماه نزدیکتری ازش بخواه تا فکری بکنه... گل سفید رو به ماه کرد و ماجرا رو براش تعریف کرد... ماه، هزار قطره شد و تمام باغ رو نقره بارون کرد... ... همه می خندیدند؛ گل ، قاصدک ، خاک ، پروانه... ... حتی آفتابگردان... آفتابگردون انقدر خوشحال بود که سر بالا برد و رو به ماه کرد، تا... تا شب از پشت درخت سنجد، باغ را به خواب برد... پ.ن1:برای دیدن تمامی تصاویر در اندازه ی خیلی بزرگتر روی عکس کلیک رنجه بفرمایید... پ.ن2:من به جز عکاسی و وبلاگ نویسی، شیرینی پزی هم بلدم ؛ بعد از دیدن عکسها و خوندن داستان به نظر شما کدوم رو ادامه بدم؟(آیکن آقای سروری) :دی مچیلی نوشت1:دیروز لحظه ی فوق العاده ای بود ، اما گذشت... منتظر لحظه های فردا میمونم... مچیلی نوشت2:لحظه هاتون رنگین کمونی هو الرئوف این همه راه رو کوبیدم رفتم تهران!رسیدم فرهنگسرای خاوران... سوت و کور و خلوت... یهو یه قیافه آشنا دیدم ... ازم پرسید شما اسمت چیه؟! گفتم:مهسا! همه گفتن :اِ مهسا تویی؟!:) بعد یکی یکی خودشونو معرفی کردن " هیجان انگیز ترین قسمتش همین بود " :) مهندس از راه رسید!همش به این فکر میکرد که چرا اتوبان امام علی رو تو نقشه بروز نکردن! بعد رفتیم سراغ عکسها... ... ... بعد از حرفهای آقای سروری یه هدیــــــه گرفتیم که حسابی جا خوردم،از طرف عمو کیمیای ناب بود... همه رفتن خونه هاشون... منم با کلی خاطره برگشتم شهر با صفای خودمون... پ.ن:با تشکر از زحمات خانم موسوی و مهندس فخری... مچیلی نوشت:هدیه خیلی چیز خوبیه :دی خدا جون سلام! خدایا به من توانی بده تا اسب وحشی نفسم رو با افسار ایمان، مهار کنم... کاری کن که بتونم از دام های شیطان بپرم و اگه جایی لغزیدم جایی جز درگاه خودت نیفتم! پ.ن1:وَقَالَ الَّذِینَ کَفَرُوا رَبَّنَا أَرِنَا الَّذَیْنِ أَضَلَّانَا مِنَ الْجِنِّ وَالْإِنسِ نَجْعَلْهُمَا تَحْتَ أَقْدَامِنَا لِیَکُونَا مِنَ الْأَسْفَلِینَ کافران گفتند: پروردگارا! آنهائی را که از جن و انس ما را گمراه کردند به ما نشان ده تا زیر پای خود بگذاریم (و لگدمالشان کنیم) تا از پستترین مردم باشند! "آیه 29 سوره ی فصلت" پ.ن2:عکس از مچیلی مچیلی نوشت: دلم میخواد همه ی"تو"های نوشته هام خودت باشی، فقط خودت... به نام خداوند زیبایی ها یه صبح مردادی که کنار شمعدونی هام بودم ریز شدم رو گلهای نازش ، گفتم جلل الخالق از این همه زیبایی و ظرافت بعد رفتم سر وقت ژربراها عاشق رنگهای رنگین کمونیشونم انگار خدا از رنگ زرد خورشید روش پاشیده نمیدونم چرا رنگ قرمزش منو یاد ماهی گلی میندازه اینم گلهای من از زاویه ی نگاه مورچه ها:) دهنم آب افتاد وقتی چشمم افتاد به غوره ها:) گلِ آفتابگردان رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا. ما همه آفتابگردانیم... زنبور زندگی اش رو وامدار گلهاست! اینقدر عاشقانه دور آفتابگردون میچرخه که به آفتابگردون حسودیم میشه! حتی به ماه حسودیم میشه وقتی غنچه اینقدر عاشقانه نگاهش میکنه! بعد از این همه نگاه عاشقانه یه آرزوی عاشقانه سپردم دست قاصدکها تا... با پرنده ها که خداحفظی کردم ... خورشید هم با من و باغ خداحافظی کرد و ... ماه از پشت برگها بهمون چشمک زد ... مچیلی نوشت1:من و یک دنیا نگــــــــــــــاه ... ممنون از حوصله ای که برای دیدن عکسها به خرج دادین مچیلی نوشت2:نظرتون درباره ی سبک جدید تو گذاشتن مهر رو عکسهام چیه؟! پ.ن:خدایا شکرت فردا، دقایق زندگی شروع می شود! مثل همیشه صدای موذن از گلدسته ها به گوش خواهد رسید... آفتاب مثل هر روز طلوع خواهد کرد... و ثانیه شمار طبق عادت 86400 بار لحظه ها را قدم خواهد زد تا دقایق را بدرقه کند... و شب مثل همیشه فرا خواهد رسید! اما فردا! لحظه ها فقط با یک " نام " متفاوت می شوند... لحظه هایی که تمامش را مهمان "خودش" خواهیم بود... لحظه هایی که سپر آتش جهنم خواهند شد! پ.ن: لحظه هاتون سرشار از یاد خدا به نام نامی الله... تو... ماه... هر سه در حسرت و آه... من با دیدن تو... تو با دیدن ماه... ماه با دیدن لبخند پگاه... من محو تماشای تو ... تو محو تماشای ماه... غافل از من، حتی به نگاه... تو فقط می رفتی... بی مهابا... از کوچه و پس کوچه و هر راه... من بدنبال تو... تو بدنبال ماه... پله پله تا گناه... ماه غافل ز تو و تو غافل ز من و من غافل ز الله... می شنیدم گاه گاه... از سر ذوق رسیدن تا به ماه... خنده ی مستانه ات را قاه قاه! رسیدیم به اوج... تا بالای بالا... نزدیک خدا... دست بردی تا بگیری ماه را... در دلم آهی کشیدم تا نبینی ماه را... ماه در پهنای آبی محو شد... آفتاب مهربان آمد کنارم، صبح شد... تو... خسته و حیران... رو به من کردی نگاه... با نگاهت گفتی: در کنار من بمان... بی پناهم... بی پناه... با نگاهم گفتم: من یا ماه؟! ... از درون چاله افتادی به چاه... عکس:مچیلی پ.ن:من از تو به ماه... از ماه رسیدم تا به الله... چشمانم در مقابل چشمانت دلَ م در برابر دلَ ت روحم در پناه روحت وقتی در تلاقی ثانیه ها کلام نور بر زبانمان جاری می شود جانَ م به جانَ ت گره می خورد وقتی نـــور تمام وجودمان را روشن می کند، دنیا می ایستد! "من" را کنار تـــــو ، "تو" را کنار مـــــن می گذارد... و لمس حس قشنگی که "طریق النـــــــور" نامیدی اش. پ.ن:بیا خــــــــدا را لمس کنیم
خدایا!
برای رسیدن به تو پرواز لازم نیست!
"بنده" بودن کافیست...
اگر همچون پروانه در باغ "بندگی" پر بزنم...
روی گل "تقوا" بنشینم...
دور گلستان "ایمان" بچرخم...
روی تمام گلهای "خلوص نیت" بنشینم تا پر و بال دل َ م گَرد "اخلاص" بگیرد!
آنقدر در هوای "نیکی" پر بزنم تا بالهایم رنگ "تو" شود...
قاصدک "گناه" را فوت نکنم و مراقب لحظه هایم باشم...
حواسم باشد نیلوفرهای "دنیا طلبی" به پر و بالم نپیچد...
مراقب شاخه های خشک "جهل" باشم...
علف های هرز "وسوسه" را از دلم بِکَنم...
به بهانه ی خستگی و درماندگی از باغ "بندگی" بیرون نزنم...
روی درخت "توکل" لانه کنم و همه چیز را به "خودت" بسپارم...
اما...
می دانی که من "انسانَ م"...
پر از نادانی و جهل!
پر از خطا و اشتباه!
خدایا! گفتن لازم نیست...
می دانی که گاهی به بهانه ی ترس از باران "تنهایی"، چتر "معصیت" دست گرفتم:(
از دروغ و نیرنگ شیطان به "امتحانت" شک کردم و سهولت گناه را گردن گرفتم...
گاهی حرفهایت را میخوانم...
گفته بودی اگر آن روز هولناک را تصور کنم...
روزی که مردم مثل ملخ هر سو پراکنده می شوند...
و کوهها مثل پشم حلاجی شده ، متلاشی می شوند...
آن روز فقط من می مانم و "اعمالَ م"...
می دانم اگر در آن روز اعمالم در "میزان ِ" تو وزنی داشته باشد...
در "بهشت"؛ آسایش و زندگانی خوش خواهم داشت...
اما اگر اعمالم بی قدر و کم وزن باشد جایگاهم قعر "جهنم" است...
گفته بودی "هاویه"!
همان آتش سوزاننده و گدازنده...
خدایا!می ترسم...
حال که می اندیشم ، برای روز حساب چیزی در توشه ندارم:(
نمیدانم لحظه ای دیگر هستم یا نه!
امید که برای جبران، زودْ دیر نشود...
تو که از رگ کردن به من نزدیکتری...
مراقبم باش!
مچیلی نوشت:اُفوِّضُ أمری إلَی الله إنّ الله بصیرٌ بالعباد
.
.
من یه دخترم
ای بابا!انگورارو میزنن تو تیزاب تا زنبورا و مورچه ها بهشون ناخنک نزنن، همین:)
خدایا خیلی وقته حسهای خوبی ندارم
فکر میکنم همش به خاطر بی "تو" بودن ِ!
می خوام یکم باهات درد و دل کنم...
کمکم کن که پا در رکاب شیطان نباشم تا بتونم رو نفسم بتازم...
کمکم کن تا تو مزرعه ی "تقوا"، روحم رو از سرچشمه ی "خلوص نیت" سیراب کنم!
خدایا کاری کن تا "گناه" برام مثل زهر و "اعمال صالح" برام به شیرینی عسل باشه...
خدایا نذار شیطان گناه رو برام زینت بده و انجام کار خیر رو در نظرم سخت جلوه بده!
خدایا کمک کن تا پای عهدم بمونم و باز توبه نشکنم...
دیگه دلم نمیخواد با روی سیاه و خجل به درگاهت بیام...
ای مهربون! مگه جز تو پناه دیگه ای هم هست!
مگه جز درگاه تو مامن و آرامگاهی وجود داره؟!
میدونم...
خوب میدونم که هیچکس به اندازه ی "خودت" خیر خواه من نیست...
اما...
اما گاهی اینقدر زیور و زینت دنیا جلوی چشمهام رو میگیره که تو رو نمیبینم!
میدونم که تو همیشه و همه جا من رو میبینی و حواست به کارهام هست
اما چون بنده ی خوبی نیستم اینو فراموش میکنم...
اون وقته که سرگردون میشم و هی دور خودم میچرخم...
اما هیچ کسی نمیتونه جای "تو" رو برام پر کنه...
به خاطر همین هرجا هم که برم بازم برمیگردم پیش "خودت"...
خدایا من رو واسه یه لحظه ام به خودم وا نذار...
خدایا فراموشکارم نکن!
ناسپاسی هام رو ببخش و خطاهام رو بذار پای "آدمیتم"...
من...
Design By : Pichak |