به نام خدا دل سپردیم به مهربانی جاده... دورتر و دورتر... گاهی سر بالا گاهی ... حتی سنگ هم دل به جاده داده بود... برف، نقش عشق در دل کوه بسته بود... نزدیک تر که می شدیم... آبی به رنگ آسمان... رسیدیم به سادگی، به روستا... ساده اما سخت... ایوانی رو به حیات... بره ها شاد و سرحال... اسب ها در حال چرا... سار نغمه خوان از شنیدن صدای پای بهار ... تصویر بهار در نگاه گل نوروز نقش بسته بود... گل ها را مهمان گلدان کوچکمان کردیم تا بهار را سوغات ببریم... مثل یک رویا،رویای آب... چقدر زود دیر می شود...چقدر زود وقت رفتن است...و چقدر سخت است دل کندن از پیچ و تاب جاده... و خداحافظی خورشید... عکسهای روستا:26/12/1391 مچیلی نوشت:جای همه دوستان سبز هو الرئوف در واپسین روزهای سال . . فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِینَ هجوم سایه ها این عکسمو از همه بیشتر دوست دارم خوش به حال آفتاب خوش به حال غنچه های نیمه باز خوش به حال روزگار ... ببخشید که عکسها خیلی زیاد بود ...ولی نتونستم هیچ کدوم رو حذف کنم واقعا تک تکشون رو دوست دارم... عکسهای بهار 91/12/25 غرق در بازار دنیا بودم... چقدر چشم نواز بودند دروغ های کادو پیچ شده... آن طرف، بازار حراجی غیبت، داغ ِ داغ بود... دل شکستن نصف قیمت... زخم زبان و تهمت و بد زبانی را هم اشانتیون می دادند... چشمانم خیره به زرق و برق بازار دنیا بود که دوستی پیام داد: مهسا جون الان حرمم... دعای کمیل... هوا بارونیه... به یادتم... با خوندنش بند دلم پاره شد... چشم گردوندم ، دنبال راهی بودم که برسم به حرم... خودم رو این طرف و اون طرف می زدم، ولی خبری از خروجی نبود... تو اون شلوغی و هیاهو هراسون شدم... نا امید از پیدا کردن راهی به حرم، به گریه افتادم... کسی پرسید:دنبال چی میگردی؟! گفتم:خروجی... گفت:میخوای کجا بری؟ گفتم:هرجایی جز اینجا، بیرون از بازار دنیا... گفت:دل... گفتم:چی؟نشنیدم دوباره بگو... گفت:کافی ِ دلت اینجا نباشه... گفتم:چطوری؟! در حالی که داشت از من دور میشد گفت:راهشو باید خودت پیداااااا کنــــــــــی... چشمام رو بستم و زیر لب گفتم:اللهم صل علی علی بن موسی الرضا المرتضی دلم پر کشید تا حرم ، پیش امام رضا(ع)... وقتی دوباره برگردم تو بازار دنیا، دست فروشی میکنم... عطر خوشبوی صلوات برای سلامتی آقا... بسته های خوشرنگ انتظار... کادوی دعای فرج برای تعجل در ظهور آقا... دست فروشی میکنم ، دست فروشی برای فرج آقا... پ.ن:اللهم عجل لولیک الفرج مچیلی نوشت:به داشتن دوستای خوبی که منو از بازار دنیا به بهشت انتظار میبرن، میبالم... نیت کرده بودم نماز مغرب را در آنجا بخوانم... امام زاده صالح (تجریش) هشت ماه است سَر ِ دل َم را به این دنیا مشغول کرده ام ... پ.ن:دعا کنید زیارت قسمتم بشه :( پس نوشت:نمیدونم چند نفر از شما از مراحل کاشت تا برداشت ِ گندم اطلاعات دارین! مچیلی نوشت : تقدیم به بهترینم ؛ به پدرم...
دنیای نارنجی ِ من اتاقی دارد با کف پوش سکوت دیوارهایی به رنگ آرامش که ساعتی با صدای سکون به آن آویخته شده قلمی دارد سرشار از جوهر عشق و کاغذی پر از سفیدی و من لبریز از کلمه که بنشینم روی صندلی ِ احساس ، پشت میز تنهایی... تا بنویسم کلمه هایی که طاقتشان طاق شده کلمه هایی از جنس فریاد ، از جنس دل... قلم بی اختیار نقش میکند آنها را اما کلمات همه چیز را بر هم می زنند کف پوش اتاق جِر جِر میکند... دیوارها ترک می خورد... تیک تاک ِ ساعت حواس ِ زمان را پرت می کند کاغذ پُر از تیرگی می شود... پر از رنگ ِ سیاه ِ دل تنگی دنیای نارنجی ِ من بر باد می رود و مثل همیشه رویا می ماند ... مچیلی نوشت: مهسا خانوم از خواب بیدار شو دنیای تو همین جاست سیاه و تیره ... هیچ بودم... مچیلی نوشت:تقدیم به مادرم که بهترین فرشته ی روی زمین ِ مادرم چندین سال است از کلاف طولانی انتظار برایم پیراهنی می بافد... در رج به رجش ذکر اللهم عجل لولیک الفرج زمزمه می کند... یکی زیر... یکی رو... پیراهنی با نقش ظهور... هر بار که می پرسم کی تمام می شود،در جواب می گوید... شاید این جمعه...
در هیاهوی آمدن بهــــــار
.
.
همه در تب و تاب محیا کردن بـــزم نوروز
می دویم و یــــادت جا می ماند در دیروز
.
.
می رسد لحظه ی تحویل ســـال
دل هامان پر از آرزوهای محــــــال
.
.
پــول و ثروت و خواسته های دنیوی
خسته ام از این آرزوهای بی معنی
.
.
کاش آنقدر محبتت در دلم جا داشت
که آرزوهایم رنگ و بوی تــو را داشت
.
.
آرزو می کنم لحظه ی نیایش و دعا
تمنای فرج از دلــــــــــــم نشود جدا
.
.
آخرین جمعه
.
.
آخرین ندبــه
.
.
آخـــرین آرزو
.
.
اللهم عجل لولیک الفرج
.
.
مچیلی نوشت:التماس دعا
باران می بارید...
ترافیک بود...
چشم از ساعت بر نمی داشتم...
دل دل می کردم که برسم...
اما کاری از دستم بر نمی آمد...
و چقدر سخت است صبوری!
بالاخره رسیدیم...
پیاده که شدم، صدای الله اکبر به گوشم رسید...
همه جا پر از آب بود...
اما بی اعتنا به باران، شروع کردم به دویدن...
می خواستم هر طور شده به جماعت برسم...
لحظه ای خودم را ایستاده به نماز دیدم
اما نفهمیدم کی و چطور در عرض فقط چند دقیقه...
هم وضو گرفتم، هم در شلوغی و هیاهوی حرم...
جایی میان صفوف پیدا کردم...
نماز که تمام شد، نفسی آرام کشیدم...
با خوردن شکلات نذری، آرامشم شیرین تر شد...
حالا نوبت دل بود...
وقت زیارت...
زیارتی که مدتها بود دلم برایش لک زده بود...
السلام علیک...
تمام حرفها و درد و دل هایم را گفتم...
و نذر کردم...
اما بهترین قسمت...
زمزمه ی دعای فرج با صدای پسر بچه ای بود که مکبری می کرد...
اشکم را درآورد ...
بیرون که آمدم، دیگر *من ِ* چند دقیقه قبل نبودم...
آرام بودم... آرام ِ آرام...
سبک... شاد... فارغ از همه ی غم های عالم...
گوشی ام زنگ خورد...
خانم حیدری بود...
در حیاط حرم قرار گذاشتیم...
داشتم در ذهنم چهره اش را نقاشی می کردم...
آنقدر شبیه نقاشی من بود که آخرین جمله ام پای تلفن این بود:
خانم حیدری دیدمتون...
و به سمتش رفتم...
آنقدر از دیدن هم خوشحال بودیم که حتی خیس شدن زیر باران هم برایمان لذت بخش بود...
دستم را به گرمی فشرد و گفت: قدمتون سبک بودا تا حالا اینجوری بارون نیومده بود! :)
دیدارمان هر چند کوتاه، اما تبدیل به خاطره ای همیشگی و به یاد ماندنی شد...
وقتی از تلویزیون اسم تو را شنید سَر بلند کرد...
برایش مثل هشت سال گذشته این دوری...
قرار بود زودتر طلب کنی دل َم را...
آخرین باری که آمده بودم،همان هشت ماه پیش، یک شیشه ی کوچک، عطر حرم خریدم...
فروشنده گفت:خواهرم چرا بزرگتر نمی خری؟!
در دلم گفتم:تو که نمی دانی!اگر عطر حرم آقا زودتر تمام شود دلش به حال دلم می سوزد...
آنوقت شاید زودتر بطلبد این دل شکسته را...
همین چند روز پیش بود که شیشه ی دل خالی از عطر تو شد...
یک روز، یک جمعه ای، وقتی که سر روی سجده گذاشتم، نفس عمیقی کشیدم...
یک لحظه خودم را در حرمت حس کردم،دلم،دل نمی کَندْ از سجاده...
دلش می خواست سر بلند کند و نگاهش گره بخورد به ضریح، اما دریغ...
این بار که مرا بطلبی با کوله باری پر می آیم...
کوله باری پُر از گناه...
خون می گرید دلم از تحمل این بار...
می آیم و پر می دهم تمام گناهانم را در آبی ِ نگاهت...
تا پَر بگیرند در آسمان ِ کرمت...
تا بَرْ چینند دانـه، دانـه، لطفت...
مچیلی نوشت:السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی
برای اینکه بتونید با متن ارتباط برقرار کنید باید این نکته رو بگم که شروع کاشت گندم از 15 مهر
شروع میشه و بین 7 تا 12 روز طول میکشه تا جوانه بزنه و در مدت 3 هفته سبز میشه مثل چمن زار،
اون موقع وقتی ِ که برف میباره وگندم سبز میمونه زیر برف اما گندم یخ نمیزنه و این از شگفت انگیزترین اتفاقاتی ِکه من دیدم!
موقع برداشت گندم هم از تیر ماه شروع میشه... امیدوارم از خوندن این متن ِ نسبتا طولانی لذت ببرید:)
پاییز است ؛ از صدای هوهوی باد ، درختان ، مست...
از زمزمه ی لالایی ِ سکوت ، باغ در خواب ؛ پیرمرد از کابوس ِ نان ، بی خواب...
دستان ِ پینه بسته ، نگاهی نگران ؛ دانه های طلا در دل ِ سیاه ِ خاک ، پنهان...
از هجوم ِ ابرهای رحمت ، آسمان ، بی تاب ؛ از قطره قطره ی باران ، دهان ِ زمین پُر آب...
دانه ها زیر ِ پوست ِ باغ در تلاطم ؛ از نگاه ِ تیز ِ سرما ، گُم...
صدای قَهـ قَهـ ِ مستانه ی خاک ، از شیطنت ِ دانه های چاک چاک...
از صدای قار قار ِ کلاغ ها گوش ِ باغ کَر ؛ از فریاد ِ سکوت ِ مترسک ، کلاغ ها پَر...
برای آرامش پیرمرد همین بس ، که زمین از سبزی ِ جوانه ها مُلَبَس...
نرم نرمک می رسد زمستان ِ پَلید ؛ تا بپوشاند به تن ِ باغ، لباس ِ سپید...
جوانه های سبز،زیر ِ لحاف ِ نرم ِ برف، در خواب ؛ و چقدر شگفت است این خواب!
چه کسی می داند این راز ؛ که فرا می رسد بهار ناز ناز؟!
دوباره فصل ِ زندگی ؛ دور می شود پیرمرد از روزمرگی...
جوی ها از آب ِجاری به سمت ِ باغ ، سیراب ؛ آب... آب... آب...
از نوازش ِ نور ِ حیات بخش ِ مِهر،جوانه ها جوان تر،ساقه ها کشیده تر،خوشه ها پر بار تر...
لبخند می زند آلاله ، لبخندی سرخ ؛ مار ِ قهوه ای میان خوشه ها می رقصد از شوق...
گذشتند اردیبهشت و خرداد ، یخ ِ خستگی ِ پیرمرد از گرمای تابستان شد آب...
فرا می رسد روز ِ دِرو ؛ روز ِ چیدن ِ گندم و جو...
گندم ها دسته دسته روی زمین، حیران ؛ و داس از این جدایی گریان ، همه از هم گریزان...
مار از بوسه ی بُرنده ی داس ؛ موش از بوسه ی کُشنده ی مار...
روز ِ خَرمَن ، روز ِ سخت ِ ماندن...
غرش ِ ماشین ِ خرمن کوب ؛ بر هم می زند این سکوت...
چقدر دیر می گذرد زمان؛ لَندی ِ آویخته از درخت،لرزان ؛ کودک ِ آرمیده در آن،گریان...
از لالایی ِ مادر، آفتاب می کشد آه ؛ می شود یک کوه ، کاه...
خَروار خَروار همت ؛ گونی گونی برکت ؛ مشت مشت رضایت...
پ.ن:من لحظه لحظه ی این متن رو زندگی کردم...
تا اینکه یه حس مهربون از خودش در من دمید...
شروع کردم به نفس کشیدن...
ضربان قلبم رو احساس میکردم...
کسی با هر نفسم ، نفس می کشید...
با هر ضربان قلبم ، قلبش می زد...
چقدر دوست داشتم بدونم نفس ها متعلق به کیه...
اما نمی تونستم ار دنیام دل بکنم...
تا اینکه صدایی شیشه ای گفت:
عزیزم کی میای پیشم؟! بی تاب دیدنتم ، می دونی خیلی دوسِت دارم؟!
منم بی تاب دیدنش شدم...
دیگه نتونستم تو دنیام تاب بیارم...
وقتی داشتم از وحشت ِ دیدن ِ دنیای جدید، گریه می کردم...
یکی بغلم کرد،نوازشم کرد،آرومم کرد...
نگاهش به نگاهم بود...
مهربونی تو چشماش موج می زد...
اون فرشته ی مهربون ، مادرم بود...
Design By : Pichak |